از صبح هوا ابری بود و در نهایت بارید و من تمام روز رو با یه بغض تو گلو گذروندم، بیدار شدم، غذا خوردم، دوش گرفتم و آماده شدم تا بالاخره توی مسجد شکست. بغضی که تبدیل شد به اشک و اشکی که شد هق هق و اما هنوزم نمیشه بهت فکر کنم و چشمام تر نشه.

دیشب به امید اینکه شاید بیای به خوابم خیره به عکست روی گوشیم خوابیدم اما نیومدی. حقم داری

خودم میفهمم که چقدر بد شدم. هر چقد زور زدم نتونستم ازت بخوام که بیای به خوابم، احساس کردم که چقدر آدم بدی بودم تو این چند وقت، که روم نشد حتی باهات حرف بزنم!

توی تمام سال های زندگیم شاید فقط یه بار اومدی تو خوابم، رنگ نور بودی با همون پلیور سفیدت که الان پیش خاله س، بغلم کرده بودی. 

خیلیا میگن که چشمام شبیه توئه، حالت نگاهم. باورت نمیشه اگه بگم موقع شنیدنش چقدرررر به خودم بالیدم. اولین بار فروغ بهم گفت. اون موقع راهنمایی بودیم.

مامان بعضی وقتا از تو برام میگه،گفته بود که موقع رفتن یه نامه کوچولو گذاشته بودی تو کمدش. افسوس میخوره که الان ندارتش. میگه آخرین باری که اومدی از توی ساک سبزت یه دفترچه کوچیک خاطرات دادی به مامانم. بهت گفت که دفترچه خاطراته! باید پرش کنی. ولی تو گفتی که میخوای بدیش به مامانم. و مامانی هنوزم که هنوزه چشمش به حدیثیه که داخلش نوشته بودی. سی و چهار سال شد. و تو دیگه هرگز برنگشتی

 ولی مامان بزرگ زیاد نمیگه،دلم میخواد ازش بپرسم اما نمیتونم، واقعا نمیتونم. راستش میترسم یهو گریه م بگیره جلوش، مخصوصا که عکست روی هر دیوار خونش هست. صبح که از خواب بیدار میشه عکس تو اولین چیزیه که میبینه و شب، آخرین. 

 عجیبه اگه بگم دلتنگ لحظه هایی میشم که باهم نداشتیم؟

کاش وقتی بودی منم بودم. میدونی من الان همسن وقتی ام که تو رفتی؟ :) 

من خیلی دوستت دارم

نمیگم بیشتر از خواهرت اما شاید به همون اندازه


به بهانه ی سالگرد شهادت دایی علی. حرفایی که هیچ وقت نگفتم! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها