ماه آبی من



همیشه فکر میکردم دلبر بودن فقط مخصوص خانم هاست
مو شانه کردن،موبافتن،سر روی شانه گذاشتن،برای چشم و ابرویش شعر گفتن و تمام این حرف ها.
یعنی همیشه زنی باشد برای دلبری و مردی که تمام نازهایش را خریدار باشد.
همیشه اینطور فکر میکردم 
تا اینکه تورا دیدم
تو آمدی و تمام معادلاتم را به هم زدی
یکدفعه دلم خواست شب ها دست بکشم توی موهایت تا خوابت ببرد
صبح ها خودم موهایت را شانه کنم، برای دلتنگی هایت آغوش شوم،مست و دیوانه خنده هایت باشم و از قشنگی چشم هایت شعر بگویم
میبینی؟
باید یکی مثل تو می آمد تا باور کنم دلبر بودن گاهی به مردها بیشتر می آید.


امروز داشتم به این فکر میکردم که خودمم دست به کیبورد بشم (همون دست به قلم خودمون) اخه شخصا واقعا لذت میبرم از خوندن دستنویس هایی که میبینیم، ولی مساله اینه که توی وبلاگ بعضی ها که میرم میبینم که چقدر قشنگ و روون اتفاقات رو تعریف کردن و من به اون خوبی نمیتونم یه چیزی رو تعریف کنم، با این حال دارم سعی میکنم اعتماد به نفسم رو ببرم بالا و هر چی تو ذهنمه رو بریزم بیرون

قبلا اینکارو کردما ولی توی دفتریادداشت های روزانه م و هیچکسم تا حالا نخوندتشون. نه اینکه منشوری باشن یا چیزی. نه فقط یه حسی بهم میگه بذارم همینجوری که میشناسنم بمونه

فضای اینجا کلا متفاوته اما "سعی کردن" حداقل کاریه که باید انجام بدم تا چند سال دیگه مدیون خودم نباشم


هر وقت صفحه آماده ی نوشتنه تمام چیزایی که در طول روز مدام تو ذهنم رژه میرفتن و میگفتن "بیا مارو بنویس" پرواز میکنن و میرن 

بعد که از وب خارج میشم باز میان میگن "ها ها ما باز اینجاییم تا مغزتو منفجر کنیم"

چیزی که به نظر میاد اینه که فکر و خیالای من انتحارین! :/

بگذریم از این حرفا.

یادمه قبلا یه بار که خیلی ناراحت بودم از اینکه چرا یکی از افکارمو به یکی از دوستام گفتم، توی دفترم نوشته بودم: " منم میرم مثل آدم های تنها نویسنده میشم!"

به نظرم نویسنده ها آدمای تنهایی بودن

وگرنه چه چیز دیگه ای باید باعث بشه که آدم به جای حرف زدن ،بنویسه.؟


حتما شما هم بعضی وقتا به این فکر کردین که راز هاتونو با چه کسی در میون بذارین، اصلا در میون بذارین یا نه؟

اینجا میخوام دو دسته ادم رو بهتون معرفی کنم که تا حد امکان باید از در میون گذاشتن راز باهاشون خودداری کنید

دسته اول آدم هایین که زیاد حرف میزنن. این دسته چون از همه چی و همه کس حرف میزنن واقعا انقدر قابل اطمینان نیستن که بخواین چیزی بهشون بگین و ازشون بخواید که به کسی در مورد اون نگن. اگر مدتی با دقت به حرفاشون گوش بدین متوجه این میشید که از راز های بقیه با شما صحبت میکنن پس احتمال اینکه راز شمارو هم فاش کنن هست.

دسته دوم آدمای خجالتی هستن. شاید با خودتون بگید چطور ممکنه یه فرد خجالتی که از قضا احتمالا زیادم حرف نمیزنه بخواد در مورد راز خصوصی شما به کسی بگه؟

خب جریان اینطوریه که این افراد توانایی گفتن "نه" رو ندارند بنابراین به سوال هایی که ازشون پرسیده میشه جواب میدن. چرا؟ چون به نظرشون زشت میاد اگه جواب فلانی رو ندن، زشته اگه بگن نه، زشته که بگن این مسئله پیش من محفوظه و نباید در موردش به کسی بگم! 

بنابراین این دسته هم افراد مناسبی نیستن.


گذشته از همه این ها طبق فرموده ی امام علی علیه السلام هر چی تعداد افرادی که رازمون رو میدونن بیشتر باشه در واقع تعداد فاش کنندگان اون راز هم بیشتره و هیچکس مثل خود ادم نمیتونه رازش رو نگه داره.

روزتون بخیر :) 


صبح میخواستم برم بیرون اسنپ گرفتم، هزینه ش شد 2500. منم توی کیفم فقط ده تومنی داشتم. به مقصد که رسیدم و خواستم حساب کنم گفت خرد ندارم. یه قنادی اونجا بود که راننده گفت برم ازش پول خرد بگیرم. منم پیاده شدم و رفتم اما گفت فقط میتونه دو تا پنج تومنی بهم بده!
دوباره برگشتم به راننده گفتم که اینجوره و فلان، الان آنلاین پرداخت میکنم گفت باشه. اما وقتی پرداخت آنلاین رو زدم گفت امکان تغییر نحوه ی پرداخت نیست، راننده گفت عه اره اخه لغوش کردم دیگه -_-
گفتم خب چیکار کنم حالا؟؟؟؟
گفت نمیخواد برو اشکال نداره، و خودش ول کرد رفت
منم از اونور خیلی دیرم شده بود اصلا مغزم کار نمیکرد
موقعی که برگشتم خونه یهو به ذهنم رسید که ای وای میشد حداقل شماره کارتش رو بگیرم، یا اینکه چرا زنگ نزده بود به گوشیم تا شمارش بیفته و حالا بتونم شماره کارتشو بگیرم!!!!!!
الان عذاب وجدان ولم نمیکنه چیکار کنم؟!؟!؟! :(

ما یه گروه داریم برای انگلیسی صحبت کردن و تمرین زبان.یه سری زدیم کانال فارسی (!) و مکالمه های جالبی شکل گرفت.اینجا سه شخصیت داریم که یکیشون خودمم (من) و دو نفر دیگه که با اسم های A و S نامگذاری شدن.بجث از قوانین عجیب و به شدت رو مخ مورفی شروع شد و رسید به تلاش های بعد از شکست.


A: من به یه جمله ی فلسفی هیچوقت نرسیدم! "بعد از هر باخت یه پیروزی هست" یا یه همچین چیزی!

من: آهان! بعد باراول بازم تلاش کردی؟

A: آره :(

من:همین خودش بُرده ! :)

S:احسنـــــت!

من: خداییش ببینین چقدر جملات گوهر بار میگم D: یادداشت کنین خب!

A: جا داره این جمله رو به اون مَثل اضافه کنم و توئیتش کنم D:

من: آره با هشتگ دکتر شریعتی!

s: وای D:

من: خب، شما چی S؟ در مورد تلاش های بعد از شکستتون به ما بگید D:

S:به نام خدا.S هستم.اعچیزه.!

A: بُرده دیگه انگار همه رو!

S: بعید میدونم!

A: وای چه توئیت خوبی شد.تا الان 30 تا لایک خورده(اشاره به همون جمله فلسفی مون داره D:)

S: تلاش بعد از شکستم میتونه پشت کنکور باشه!

A: که بردی دیگه،ایول♥

(آخه S دانشجوی پزشکیه الان)

A: دکتر شریعتی(منو میگه) ،بیا بیشتر صحبت کنیم، 5 بار ریتوئیت شد.تا فردا میریم برای 1000 تایی شدن!

من: کاش جایزه میدادن.نمیشه یه جوری حق الریتوئیت بگیریم ازشون؟ D:

S: حق الریتوئیت؟؟؟ D:

A: زین پس به جای واژه ی فرنگی و غرب گرایانه ریتوئیت از "بازنشر" استفاده نمایید!

من: توی گروه انگلیسی؟؟؟ D: به نظرم باید از یه جای دیگه شروع کنی!

S: امشب میتونم بگم شکوفا شدی قشنگ!-_- D:

A: موافقم D:

من: خودمم متوجهش شدم حقیقتاD: ^_^


سلام سلام

امروز میخوام یه سوال ازتون بپرسم.نمیدونم تا حالا بهش فکر کردین یا نه ولی حالا میپرسم تا بهش فکر کنید و جواب بدین

متفاوت ترین/عجیب ترین آدم زندگیتون کیه؟

و چرا؟ یعنی چه چیزی اونو متفاوت میکنه؟

ممکنه دلیلتون یه چیز خیلی ساده باشه ولی اشکالی نداره.برام خیلی جالبه که بدونم

مثلا برای خودم فکر میکنم داییم آدم متفاوتیه چون توی ظرف آجیل تخمه هارو میخوره و همیشه پسته و بادوم هارو دست نخورده ول میکنه!


یه سری آدما هستن که محبت هایی که بهشون میکنی رو نمیبینن، شایدم نمیخوان که ببینن. اینا ته کار برمیگردن تو روت با خنده و مثلا به شوخی میگن:"تو که برام کاری نکردی"!!!!

عه؟ پس اینا چی بود؟ انتظار نداشتم که بخوای ازم تشکر کنی چون حتما برام عزیز بودی که اینکارو واست کردم اما این کم لطفیت در پس شوخی بدجور دل میشکنه. 

اصلا به نظرم شوخی ها جدی ترین حرف هان! اینو مطمئن باشین. 

خیلی خوبه که آدم به این درک برسه که لطفی که بقیه در حقمون میکنن هر چند کوچیک رو ببینیم و باور کنیم که این کارشون در حد توانشون بوده و وظیفه ای برای انجام اون نداشتن. 

لطفا ببینیم

لطفا بفهمیم

لطفا قدر بدونیم



از صبح هوا ابری بود و در نهایت بارید و من تمام روز رو با یه بغض تو گلو گذروندم، بیدار شدم، غذا خوردم، دوش گرفتم و آماده شدم تا بالاخره توی مسجد شکست. بغضی که تبدیل شد به اشک و اشکی که شد هق هق و اما هنوزم نمیشه بهت فکر کنم و چشمام تر نشه.

دیشب به امید اینکه شاید بیای به خوابم خیره به عکست روی گوشیم خوابیدم اما نیومدی. حقم داری

خودم میفهمم که چقدر بد شدم. هر چقد زور زدم نتونستم ازت بخوام که بیای به خوابم، احساس کردم که چقدر آدم بدی بودم تو این چند وقت، که روم نشد حتی باهات حرف بزنم!

توی تمام سال های زندگیم شاید فقط یه بار اومدی تو خوابم، رنگ نور بودی با همون پلیور سفیدت که الان پیش خاله س، بغلم کرده بودی. 

خیلیا میگن که چشمام شبیه توئه، حالت نگاهم. باورت نمیشه اگه بگم موقع شنیدنش چقدرررر به خودم بالیدم. اولین بار فروغ بهم گفت. اون موقع راهنمایی بودیم.

مامان بعضی وقتا از تو برام میگه،گفته بود که موقع رفتن یه نامه کوچولو گذاشته بودی تو کمدش. افسوس میخوره که الان ندارتش. میگه آخرین باری که اومدی از توی ساک سبزت یه دفترچه کوچیک خاطرات دادی به مامانم. بهت گفت که دفترچه خاطراته! باید پرش کنی. ولی تو گفتی که میخوای بدیش به مامانم. و مامانی هنوزم که هنوزه چشمش به حدیثیه که داخلش نوشته بودی. سی و چهار سال شد. و تو دیگه هرگز برنگشتی

 ولی مامان بزرگ زیاد نمیگه،دلم میخواد ازش بپرسم اما نمیتونم، واقعا نمیتونم. راستش میترسم یهو گریه م بگیره جلوش، مخصوصا که عکست روی هر دیوار خونش هست. صبح که از خواب بیدار میشه عکس تو اولین چیزیه که میبینه و شب، آخرین. 

 عجیبه اگه بگم دلتنگ لحظه هایی میشم که باهم نداشتیم؟

کاش وقتی بودی منم بودم. میدونی من الان همسن وقتی ام که تو رفتی؟ :) 

من خیلی دوستت دارم

نمیگم بیشتر از خواهرت اما شاید به همون اندازه


به بهانه ی سالگرد شهادت دایی علی. حرفایی که هیچ وقت نگفتم! 


هرچی تو دلته بنویس .فکرایی که تو سرته و به زبونت نمیاد.این فکرا روی دلت بار میشه،میماسه،نمیذاره راحت حرکت کنی،جای فکرای تازه رو میگیره وخلاصه دلتو میپوسونه.تو میشی یک زباله دونی فکرای کهنه،که اگه حرف نزنی گَندش میکُشدت!


   

Oscar and the lady in pink - Eric Emmanuel Schmitt



خیلی وقته نرفتم سراغ دفتر خاطراتم میترسم آخرش خاطره ها از سرم بپرن و من هنوز ننوشته باشمشون،میترسم حس این روزام بره و من هنوز اوضاعم رو تعریف نکرده باشم.هوووووف از این بی حوصلگی -_-


پدرلیو: "میدونی که ما واقعا بهت افتخار میکنیم."

لیو: "چرا؟برای چی؟ من باختم پدر.بیشتر مردم معتقدن که من اصلا نباید تلاش میکردم."

پدرلیو:"فقط برای ادامه دادنت.دختر عزیز من!ادامه دادن خودش یه عمل قهرمانانه است!"




The girl you left behind-JoJo Moyes




بعضی فیلما هستن که بعد تماشاشون ادم یه حس گنگی و گیجی داره، فیلم about time هم از اون دسته از فیلم هاست. در طول فیلم واقعا میتونی شخصیت داستان رو درک کنی. اون گیجی که داره و سعی میکنه همه چیز رو درست کنه اما باز یه چیز دیگه خراب میشه.

ارزش زمان، خانواده، لحظه هایی که باهم دارین رو بیشتر میفهمین.

داستان این فیلم در مورد پسریه که توانایی سفر در زمان رو داره. میتونه به گذشته برگرده و اتفاقات رو تغییر بده.

چیزی که از پدرش یاد میگیره این بود که هر روز رو دوبار زندگی کنه، بار اول رو با تمام استرس ها و اتفاقای جدیدش میگذرونه و وقتی دوباره به اون روز برمیگرده اون روز رو یه بار دیگه اما با لذت زندگی میکنه و زیبایی هاشو میبینه. 

یه جایی آخرای فیلم یه دیالوگ خیلی قشنگ داره که میگه: سعی میکنم هر روزم رو طوری زندگی کنم که انگار از روی قصد به این روز برگشتم تا ازش لذت ببرم، انگار که آخرین روز از زندگی فوق العاده و عادی منه.




About time 2013 - Richard Curtis


ضمن عرض تبریک سال نو خدمت شما خواستم در مورد این مسئله ی عجیب غریب جلو و عقب کشیدن ساعت ها حرف بزنم. اولین مشکلی که بعد از این کار به طرز افتضاحی موجب آزار ماست اینه که به هرکی میگیم ساعت چنده فرقی نداره که واقعا ساعت چنده، جواب سه کلمه س :"جدید یا قدیم؟"

مسئله دیگه اینه که مثلا الان که ساعتا اومده جلو صبح که بیدار شدم یهو دیدم عه ساعت 10 شده. کلی حرص خوردم که ای واویلا باز دوباره ساعت خوابم اینجور شده که دیر بیدار شم، بعد که یکم ویندوزم اومد بالا یادم اومد اها اینا ساعتا رو عوض کردن. کلا با همین سر همه چیز خودمو امیدوار کردم در طول روز. میگم نه الان که 10 در واقع همون 9ه :/

شیش ماه پیش که ساعتا رو کشیدن عقب من خیلی فشار سنگینی بهم وارد شد. شاید فکر کنید که چطوری اخه اصلا چه ربطی به من میتونه داشته باشه!؟!؟!

خب ببینید من اون موقع به زور خودمو بیدار نگه داشته بودم که ساعت 1 بشه تا من بتونم از اینترنت رایگانم برای دانلود استفاده کنم. دقیقا تا ساعت یک شد و من هنوز در هیجان بودم دیدم شد 12 -_-

گرفتم خوابیدم.

راستی حالتون چطوره؟ خوبین؟ 


اون:انقد بدم میاد از اینا که باشون غذا میخوری تا دو تیکه میخورن هی میگن وای من دیگه نمیتونم -_-
من: اه اه اره اصلا اشتهای آدمو کور میکنن
اون:خداروشکر ما ازوناش نیستیم



یه ربع بعد.
من:  به جان خودم دارم میترکم دیگه
اون: من ترکیدم رفت(در حال کشیدن نفس عمیق)
و نصف پیتزا رو به خانه بردیم.

این قسمت : قمپُز 

کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوونه ای که تو پنج شیش سالگیم دوید دنبالم و بعد بابام چقد با صاحبش دعوا کرد. در حد چی ترسیده بودماااا

خلاصه که دیشب با اینکه از خستگی چشمام باز نمیشد ولی فک کنم کل زندگیم رو یه مرور زدم
در حدی که یه سری خاطرات از نوزادیمم یادم اومد :ddd

میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.

راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان. واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه

هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)


احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-

بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d


دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.

َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/

ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.

اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این ترس کابوس بشه براش.

=(



دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :‌d 

خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم. 

قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!

که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/


راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟! 



حدود دو ساله یه نفر غریبه که نه عکس داره نه اسم و نه یوزر توی تلگرام بهم پیام میده. البته اینجوریه که بیشتر برای اتفاقات خاص مثل عیدها و این چیزا در حد یکی دو تا پیام میده بعد میییییره تا مناسبت بعدی. یه بار بهش گفتم خودشو معرفی کنه گفت به صلاح نیست! من حتی نمیدونستم خانمه یا آقا. یه شک هایی برده بودم که نکنه یکی از دوستا یا فامیلاس داره سوژه م میکنه(البته هنوزم این شک رو دارم:/ دست خودم نیست خو). ولی خب به هر حال من خیلی جدی و مودبانه جوابشو میدادم. اون اولا که تازه پیام میداد یکی دو تا اکانت توی اینستاگرام هم دایرکت میدادن! که هر چی بهشون میگفتم شما؟؟؟ معرفی کنید و فلان هی طفره میرفتن، ذهن منم اینارو به هم ربط میداد. اونا رو زدم بلاک کردم ولی این یکی همچنان باقی مونده. امشب که پیام داد عید رو تبریک گفت دیگه زدم به سیم آخر و بهش گفتم چرا اصلا پروفایل نداری؟ اسمت چیه؟؟ (به طور رسمی گفتما نه اینجوری) گفت دوست نداره پروفایل داشته باشه، اسمشم حسینه!!!!

ظاهرا کوتاه اومده خودشو لو بده دیگه.

کنجکاوی درونم هی میگه ازش اطلاعات بکشم بیرون ولی غرورم میگه این چه کار لوسیه، حالا فکر میکنه کی هست یا مثلا در موردش کنجکاوم(نکه نیستم!!!)

فعلا که رهاش کردم به حال خودش ولی کاش دیگه بیخیال بشه. نمیدونم چیکار کنم. شاید باید قاطعانه برخورد میکردم و میگفتم دیگه پیام نده ولی باور کنین این کنجکاویه ولم نمیکنه -_-


عیدتونم مبارک باشه✿✿✿✿


پنج شیش سالم که بود یه ماهی کوچولوی نقره ای داشتیم که خیلی شیطون بلا بود. یه بار که خواستن آکواریومش رو تمیز کنن ماهی رو انداختن توی یه تُنگ کوچیک. روی لبه ی سکوی گلخونه تنگ رو گذاشتن و کنارش آکواریومش رو شستن. منم همونجا پایین سکو ایستاده بودم و نگاه میکردم. وقتی آکواریوم خوب شسته شد و از آب تمیز پر شد خواستن ماهی رو بندازن داخلش ولی با تنگ خالی مواجه شدیم. من که در لحظه اول از غیب شدن ماهی به شدت ترسیدم ولی بعدش جیغ بلند کشیدن و بالا پایین پریدنم ناشی از حس کردن ماهی روی انگشتای پام بود. ماهی از تنگ کوچیک پر آب پریده بود بیرون و دقیقا افتاده بود روی پای من!

از اون موقع به بعد وقتی با جای خالی یه جونوری مواجه میشم بیشتر میترسم تا اینکه خودش رو ببینم که سر جاش بی حرکت مونده. 



حدود دو ساله یه نفر غریبه که نه عکس داره نه اسم و نه یوزر توی تلگرام بهم پیام میده. البته اینجوریه که بیشتر برای اتفاقات خاص مثل عیدها و این چیزا در حد یکی دو تا پیام میده بعد میییییره تا مناسبت بعدی. یه بار بهش گفتم خودشو معرفی کنه گفت به صلاح نیست! من حتی نمیدونستم خانمه یا آقا. یه شک هایی برده بودم که نکنه یکی از دوستا یا فامیلاس داره سوژه م میکنه(البته هنوزم این شک رو دارم:/ دست خودم نیست خو). ولی خب به هر حال من خیلی جدی و مودبانه جوابشو میدادم. اون اولا که تازه پیام میداد یکی دو تا اکانت توی اینستاگرام هم دایرکت میدادن! که هر چی بهشون میگفتم شما؟؟؟ معرفی کنید و فلان هی طفره میرفتن، ذهن منم اینارو به هم ربط میداد. اونا رو زدم بلاک کردم ولی این یکی همچنان باقی مونده. امشب که پیام داد عید رو تبریک گفت دیگه زدم به سیم آخر و بهش گفتم چرا اصلا پروفایل نداری؟ اسمت چیه؟؟ (به طور رسمی گفتما نه اینجوری) گفت دوست نداره پروفایل داشته باشه، اسمشم حسینه!!!!

ظاهرا کوتاه اومده خودشو لو بده دیگه.

کنجکاوی درونم هی میگه ازش اطلاعات بکشم بیرون ولی غرورم میگه این چه کار لوسیه، حالا فکر میکنه کی هست یا مثلا در موردش کنجکاوم(نکه نیستم!!!)

فعلا که رهاش کردم به حال خودش ولی کاش دیگه بیخیال بشه. نمیدونم چیکار کنم. شاید باید قاطعانه برخورد میکردم و میگفتم دیگه پیام نده ولی باور کنین این کنجکاویه ولم نمیکنه -_-


عیدتونم مبارک باشه✿✿✿✿


دیشب حنابندونشون بود، آقااااا خیلی باحال بود و خوش گذشت دیگه. تا حالا انقد تو چشم نبودم. حالا هی هر ور میرفتم همه سلام میکردن، لبخند ملیح تحویلم میدادن. دو سه نفر از فامیلاشونم با ذوق میومدن سمتم و حال و احوال میپرسیدن :‌d 

خلاصه که قدرت خاصی داشتم اون شب. مثلا زنعموم یه فلش آهنگ آورده بود بعد اینا خودشون از یه فلش دیگه آهنگ گذاشته بودن. فکر کنم سه چهار دفعه فامیلای ما رفتن گفتن یکم اون یکی رو بذارین خب !!! که نذاشته بودن. بعد آخر سر من که رفتم سریع همشون گفتن آره چشم نوبت آهنگای خانواده داماده! حیف که زیاد از قدرتم مطمئن نبودم وگرنه زودتر اقدام میکردم. 

قبل از اینکه بخوایم بریم خونه اونا من داشتم توی وبلاگ ها میچرخیدم و پستاتونو میخوندم یهو با خودم فکر کردم آیا کسی هست که از من ریلکس تر باشه؟!؟!

که چند دقیقه بعد رفتم اتاق مامان و بابام و دیدم مامانم تازه یه پارچه برش زده که بدوزه واسه حنابندون :/


راستی میگم شما هم اونورا حنابندون دارین؟!؟! 


احساس میکنم به بیماری ای دچار شدم که اصلا نمیتونم دایره ی قرمز دور استوری ها، ستاره طلایی توی وبلاگ و پیام های نخونده شده رو تحمل کنم -_-

بعد واقعا تعجب میکنم چطور به بعضیا پیام میدی میبینی تا چند روز هی آنلاین میشن ولی سین نمیکنن. من تا جواب هم ندم دلم آروم نمیشه :d


دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.

َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/

ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.

اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این ترس کابوس بشه براش.

=(



میدونم یکم دیره برای نوشتن اما حیفم اومد حس خوب امروزمو ننویسم. درسته خیلی خسته شدیم، توی گرما نشستیم بلند شدیم، کلی چیز جا به جا کردیم بار ها و بارها مبل ها رو اینور اونور کردیم تا شکل مناسبی پیدا شد ولی همش می ارزید به لحظه ای که همه چیز مرتب چیده شده بود و خونه ی داداشم آماده آغاز زندگی مشترکش شد.

راستش همیشه دلم میخواست زودتر ازدواج کنه تا برم اتاقش رو واسه خودم کنم اما الان. واقعا دلم نمیخواد که بره. کاش میشد همینجا تو خونه ی خودمون زندگی کنن. البته خوبی ای که هزاااار بار خدا رو بابتش شکر کردم اینه که خونشون بهمون خیلی نزدیکه. ولی با این حال بازم دلم براش تنگ میشه. امیدوارم توی عروسیشون اشکم نریزه

هر چند که از تهِ تهِ قلبم براش خوشحالم و تمام چیزی که میخوام خوشبختیشه ':)


اون:انقد بدم میاد از اینا که باشون غذا میخوری تا دو تیکه میخورن هی میگن وای من دیگه نمیتونم -_-
من: اه اه اره اصلا اشتهای آدمو کور میکنن
اون:خداروشکر ما ازوناش نیستیم



یه ربع بعد.
من:  به جان خودم دارم میترکم دیگه
اون: من ترکیدم رفت(در حال کشیدن نفس عمیق)
و نصف پیتزا رو به خانه بردیم.

این قسمت : قمپُز 

کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوونه ای که تو پنج شیش سالگیم دوید دنبالم و بعد بابام چقد با صاحبش دعوا کرد. در حد چی ترسیده بودماااا

خلاصه که دیشب با اینکه از خستگی چشمام باز نمیشد ولی فک کنم کل زندگیم رو یه مرور زدم
در حدی که یه سری خاطرات از نوزادیمم یادم اومد :ddd

فردای عروسی داداشم خانواده زنداداشم صبحانه آوردن در خونمون، یه سری از فامیلامون(بیشتر خانما) اومدن اینجا واسه صبحانه و نهار. پسرعموم که 12، 13 سالشه هم اومد. پی اس فورش رو هم با خودش آورده بود. داشتن با داداش دومیم بازی میکردن حالا بازیش چی بود؟ مورتال کمبت! بعد فینیشر داشت طرف دل و روده ی اون یکی رو درمیاورد میپرید هوا برمیگشت رو کمر اون یکی ترق ترق خردش می‌کرد بعد با یه نیزه میزد چشای فلک زده رو در میاورد و با کمال تعجب می‌دیدی زنده هم مونده!!!!!!

من هی به داداشم اشاره میدادم "جان خودت بذار این برنده شه -_-" یه چند دفعه شو که اتفاقی داداشم برنده میشد پسر عموم جو میگرفتش و از فن های واقعی استفاده میکرد و جیغ هم میزد.

زمان ما اینجوری نبودیم که، یه سگا داشتیم. شورش در شهر و سونیک بازی میکردیم. کمبت هم اگه بازی میکردیم واقعا این همه خشونت نداشت. نهایت خشن بودنش همون آخرش بود که با "فیتالیتی" تمومش میکرد :d

بعد میباختیم یا میبردیم هم نمیزدیم تو سر و کله هم که تلافی شخصیت انتخابیمونو دربیاریم!!! 

خب بازی ها اینجوری شدن که بچه ها هم انقد خشنن دیگه 



دیشب ساعت طرفای 2 و نیم بود و من هنوز بیدار بودم و به صدای موسیقی ملایمی که میومد گوش میدادم. نمیدونمم از کجا بود. همه خواب بودن و نخیر صدای زنگ موبایل نبود!

بعضی وقتا توی سرم همچین صداهایی هست. مثلا یه بار با زنداییم یه جا بودیم و یه نفر یه آهنگ با صدای بلند پخش کرده بود. جایی که ما دوتا بودیم شخص دیگه ای نبود که من بتونم زمزمه زیر لبشو بشنوم، واسه همین برگشتم به زنداییم گفتم :زندایی حداقل تو دیگه باش نخون-_-

با تعجب نگام کرد و گفت :من اصلا تا حالا این آهنگو نشنیدم که بخوام باش همخونی کنم!!

بعضی وقتا هم صدای اذان میشنوم در حالیکه اصلا تایم اذان نیست. اتفاقا موذن زاده ی اردبیلی هم هست که اذان میگه:) اون دعایی که قبل اذون میگه رو هم با وضوح میشنوم.

فکر کنم واقعا کم کم دارم دیوونه میشم. چون علاوه بر اینا یه وقتایی یه نفر داره صدام میزنه

مثلا دو سه سال پیش که برده بودنمون مشهد، توی ایستگاه راه آهن بودیم. من و دوستم چون یه جورایی پیشکسوت(!) بودیم آخرین نفرات بودیم و بقیه رو هدایت میکردیم سمت جایی که باید بلیط نشون بدن. که یهو یه صدایی از پشت سر اسممو گفت و حتی دوستمم شنید و یهو برگشت. صدای یه مردی هم بودش:/ دو سه بار هم اسم منو صدا زد هم دوستمو و فقط ما دو تا میشنیدیم.(بعدا چقدر این مسئله رو سوژه کردیم و همدیگه رو با اون لحن صدا میزدیم)

چند باری هم توی خونه یهو میگفتم بلههههه؟ مامانم میگفت چته کسی صدات نزد:/

یه چیز عجیبی هم یه بار رخ داد که الان یهو یادم اومد. من توی پذیرایی بودم و بقیه توی هال تلویزیون نگاه میکردن، رفتم پیششون و به بابام گفتم: گوشیت داره زنگ میخوره؟

یه نگاه به گوشیش که بغل دستش بود انداخت و گفت نه

چرخیدم که برم یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد!!! من خودم به شخصه ترسیدم.

خلاصه که اینجوریاس، انقد حرف زدم تهش بگم دعا کنید دیوونه نشم هنوز جوونم و کلی آرزو و این حرفا

با تشکر :) 


تولد 

بهار ،اولین دوست بیانیم رو هم تبریک میگم.مبارکمون باشه :)))


صاحب باشگاهی که میرم یه خانم میانسال مثلا حدود 45، 50 ساله ولی بهش میاد بین 30 تا 40 سالش باشه. موهای سفید و مشکی که به خاطر گذر عمره اما مثل مش قشنگه و هیکل کاملا ورزشکاری. یه جذبه ی خیلی خاصی هم داره. همه ی رشته ها رو هم کار میکنه، یعنی جوری که اگه یکی از مربی ها نیاد خودش جایگزین میشه. بعضی از رشته ها هم کلا دست خودشن. 

پارسال من حدود 6 ماه نتونستم برم بعدش که رفتم دیدم سوخته! صورتش، دست هاش، گردنش. همه سوخته بودن، توی خود باشگاه هم این اتفاق افتاد. اینکه چجوری این اتفاق براش افتاد زیاد مهم نیست که بگم، مهم اینه که بگم چجور با این اتفاق وحشتناک کنار اومد. بچه ها میگفتن چشمش زدن. 

بعد از اون اتفاق چیزی که توی نظر من اومد این بود که شاید دیگه نیاد باشگاه، شاید حتی دوست نداشته باشه خودشو توی آینه خونه نگاه کنه. ولی اون آدم قوی ایه. با قدرت به زندگیش ادامه داد، کلاساش رو میاد، صبح تا شب رو جلوی آینه ی باشگاه ورزش میکنه.

 به نظرم از همیشه هم زیباتره :) 

دلم میخواد این روزو به اون تبریک بگم که درس بزرگی رو به من و همه ی هم باشگاهی هام داد. 

مهم نیست چه اتفاقی زندگیتو تغییر بده، باید پر قدرت ادامه بدی. 



من توی اینستاگرامم هیچکدوم از پسرای فامیل رو دنبال نمیکنم. حالا یا از سر خجالت یا غرور یا هرچی دلم نمیخواد اول من فالوشون کنم چون نمیخوام در موردم فکرای عجیب کنن نمیدونم کلا با این مسئله راحت نیستم -_- 

پارسال برای تولدم دختر عمم یه پست گذاشت و تبریک گفت و نوشته بود دختردایی عزیزم تولدت مبارک + منشن کردن من روی عکس.

پسرعموم از اونجا اومده بود توی اکانتم و چون اون موقع پابلیک بود چندتا از عکس ها رو لایک زد. منم با خودم گفتم بذار فالوش کنم یه وقت نگه این دخترعموم چقد غرور کاذب داره و عین خیالش نبوده!

خلاصه که درخواست فالو دادم. یه روز گذشت، دو روز گذشت، یه هفته شد و همچنان روی درخواست مونده بود!

تا اینکه رفتم مسافرت و بعد سفرم رفتم چک کردم دیدم رد زده!!!!

من خودم به شخصه باورم نمیشد این کارو کرده باشه. خیلی از دستش حرصم گرفت به حدی که وقتی اکانت عکاسیم رو فالو کرد من محلش نذاشتم و گذاشتم در حد یه فن باقی بمونه :‌d

حالا دو سه شب پیش که دعوت بودیم خونه ی عمه ام اوناهم اومده بودن. بهم میگه راستی بلومون. (نه نگفت چطو به تو گیر ندادن:d) تو چرا منو توی اینستاگرام فالو نمیکنی؟

نکته اینه که دقیقا بهم گفت بلومون، یعنی پیجم رو دیده•_•

من :////// بعد از تفکری عمیق یهویی با صداقت کامل گفتم چون یه بار درخواست دادم ردش کردی.

گفت:من؟؟؟؟؟؟ نههههه اصلا امکان نداره و حتما نشناختمت(پ حالا از کجا شناختی:/)

بعدم افزود بیا فالوم کن. منم دیگه بی ادب بازی درنیاورم و فالوش کردم که درجا بک داد. 

خدایش قبلا فکر میکردم کلا از من بدشون میاد، و اینکه اون موقع درخواست فالوم رو رد کرده بود مزید بر علت شده بود.قبل تر ها هم توی گروهی که دخترعمم واسه بچه های فامیل زده بود هم یکمی دعوامون شد که بعد منجر به منحل شدن گروه شد و من به این نتیجه رسیدم که بودن توی گروه با افراد دارای تفکر متفاوت که به طرز عجیبی علاقه به بحث در مورد تفکراتشون دارن واقعا ناخوشاینده. به هر حال ظاهرا یا حالا هرچی اشتباه میکردم. شایدم از بعد عروسیش داره سعی میکنه بیشتر باهامون مراوده داشته باشه(آخه قبلا رفت و آمد چندانی نداشتیم، در حد عید تا عیدی یا مهمونی های افطاری و مناسبت های خاص)

خلاصه که خداروشکر سوتفاهم ها واسم برطرف شد^^


یه خانمی اومد خونمون منو دید که مثلا اگه پسندید دفعه دیگه پسرشو بیاره. اومد و حالا ظاهرا پسندیده که قرار گذاشتن پنجشنبه بیان. نمیدونم که باید باهاش صحبت کنم یا نه. خب راستش اولین باره که قراره پسره بیاد و منم بی تجربه. ولی خب یه سری سوال آماده کردم و به این امیدم که نیاد از من به قصد کشت سوال بپرسه.

اونوقت میدونین مامانم برگشته چی بهم میگه؟؟

میگه انصافا اگه قرار شد برین حرف بزنین یه سوالایی بپرس معلوم باشه بزرگ شدی!!

یکم نگام کرد و ادامه داد: نری بپرسی غذای مورد علاقه ت چیه. از چه رنگی خوشت میاد. اسم.(با جیغ جیغای من دیگه کوتاه اومد بیشتر از این شخصیتم رو نابود نکنه:/ )

کمی تا قسمتی استرس دارم ولی از طرفی هم با این امید خودمو آروم میکنم که بابااااا اینم یه آدمه مثل بقیه و قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. ترس از اولین ها فک کنم قراره تا ابد باهام باشه :(((((



خب خب سلامی مجدد

بریم سراغ بحث هیجان انگیز خواستگاری D=

اول که اوشون با پدر و مادر و زنداییشون وارد شدن منم از این لوس بازیا درنیاورم که بذارم برن بشینن بعد یه ورود خفن طور داشته باشم! همین که اومدن داخل رفتم سلام کردم و همراهشون رفتم توی اتاق پذیرایی. هی حرف هی حرف. حالا در اون گیر و دار،  زانوهای من بندری میزدن و هی که بهشون میگفتم چتونه اح چیزی نیس که، گوش نمیدادن. تا اینکه زندایی اوشون منو گرفت به حرف و بندری زدن یادم رفت. انقد ماشالا اینا حرف زدن که کار به حرف زدن من و اون نرسید:/

یعنی رسما سوالایی که باید میپرسیدم و میپرسید اون وسطا پرسیده شد! بعد به طرز عجیب غریبی آشنای مشترک پیدا کردن و این دفعه در مورد اونا حرف زدن. منم که داشتم با فضای منزل خودمون و طرح فرش و ناخن و سایر چیزا آشنا میشدم. 

ولی حیف شدا قرار بود کسب تجربه باشه مثلا.

خلاصه با اینکه طبق تصوراتم پیش نرفت ولی جالب بود. میدونم الان پیش خودتون میگید چقد پروعه!!!! ولی نیستم :/ 


به نظرم هیچوقت توی ماشین با پدرمادرتون پیشنهاد پخش موزیک از پلی لیستتون رو ندید. چون هرچی که خواننده بخونه رو از چشم شما میبینن.

مثلا به این صورت که خواننده میخونه، مادر یه نگاه چپ چپی به شما میندازه پدر هم میگه اه اه اینا چه مزخرفاتین که میخونه و یه نگاهی توی آینه به شما میندازه.

دیگه خدانکنه که اشتباهی دستتون بخوره روی یه آهنگ نامرتبط =)




شوووووخی


از روزی که دومین دفتر خاطره م رو باز کردم یعنی دقیقا دو سال پیش، اولین صفحه ش رو خالی گذاشتم برای نوشتن یه متن جذاب. و حالا که دفترم به آخرین صفحاتش رسیده هنوزم که هنوزه اون صفحه خالی مونده. هر چقدر فکر میکنم نمیتونم تصمیم بگیرم چی بنویسم، به خاطر همین ازتون میخوام یه کمک بدین و از بین گزینه های زیر اونی که قشنگ تره رو کامنت کنین. یا اینکه اگه خودتون یه متن قشنگی دارین برام بنویسین:) 



١- خاطره چیز خوبیه، اگه مجبور نباشی با گذشته بجنگی.


٢- تاوان خاطرات جنون است و بس.!


٣- کاش زندگی دکمه ی آف داشت !

نه حوصله ی مرور خاطره دارم.

نه حوصله ی اتفاقی جدید.

خواب.

دلم یک خواب عمیق میخواهد

بدون ترس.بدون اضطراب.بدون فکر!

بدون تکرار این سوال 

که آخرش چه می شود؟!


۴- خاطره چیز عجیبی ست؛ گاه مثل شعبده باز، از کلاه، عکس هایی فوری را بیرون می کشد که خیال می کردی تا ابد فراموششان کرده ای.


۵- من ایمان دارم 

که خاطره ها هیچ وقت نمی میرن 


۶- شازده کوچولو : دیگه مهم نیست !

روباه : "مهمترین خاطره ها همونایى هستن که میگیم دیگه مهم نیست."


٧- گفتم: "بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی مونه"

نفس عمیقی کشید و گفت:

"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛

با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"

گفتم: ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه.

گفت: بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.



٨- شبیه کتابهای قدیمی شده ام ؛

مدام خودم را ورق میزنم،

تا تو را لابلای خاطرات پیدا کنم.!



٩- به آدم ها درس ماندن بدهید !

هیچ چیز به اندازه رفتن ،

 نمی تواند یک بیمارِ وابسته به خاطرات را

از پای در بیاورد



١٠- و‌ فراموشی در برابر بعضی از خاطرات و لحظات مثل اینه که تو تابستون ابرا برف ببارن

همین قدر محال 

همین قدر دور



١١- چو گلدان خالی ، لب پنجره 

پر از خاطرات ترک خورده ایم .

#قیصر_امین_پور


١٢- خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات می‌خندیم به روزهایی که گریه می‌کردیم، و گاهی اوقات گریه می‌کنیم به یاد روزهایی که می‌خندیدیم…!

 #هاروکی_موراکامی


١٣- انسان، برای آن که حافظه‌اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامّیت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. آنان آینه ما هستند، حافظه ما هستند؛ از آنان هیچ چیز خواسته نمی‌شود، مگر آنکه گاه به گاه آین آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.



دوستای صمیمی دو دسته هستن:

دسته اول اونایین که همیشه خدا به بهانه های مختلف میبینیشون. زیاد باهم حرف میزنین، بیرون میرین و.

چیزی بینتون پنهان نیست و تقریبا در مورد همه چیز به همدیگه میگین. 

دسته دوم هم اونان که زیاد نمیبیننشون یا شاید حتی زیادم صحبت نکنین ولی خوب میدونین که اونا بهترین دوستاتونن و حرف هاتونو درک میکنن. وقتی باشون صحبت میکنین یه لبخند عمیق روی لب هاتون میشینه.


چطور میشه که به یه جایی میرسن که راحت جون یه نفر رو میگیرن و راحت تر از اون به این کارشون اعتراف میکنن؟؟

چه اتفاقی باید برای روحی که انقدر پاک آفریده شده بیفته که انقدر سیاه و خبیث بشه؟

یاد بچگی هام افتادم. به روزی که برای اولین بار یه موجود زنده رو کشتم!

همه ی خانواده برای نهار توی حیاط پیک نیک راه انداخته بودیم و چون فصل بهار بود ه ها زیاد شده بودن. من نشسته بودم و مگسی که مدام ویز ویز میکرد و تو سر و کله مون میچرخید رو با چشم دنبال میکردم تا اینکه توی یه لحظه نشست روی زمین و منم با مگس کش زدم روش. و تمام!

به محض اینکه دیدم دیگه مرده و بلند نمیشه زدم زیر گریه. انقدر دلم به حالش سوخته بود که نمیتونستم اشکامو کنترل کنم. همش با خودم میگفتم چه کار بدی. حتما خدا نمیبخشتم. (الانم در این مورد مطمئن نیستم) 

یا اینکه یاد بچگی های پسرداییم افتادم. شاید سه سالش بود. یه دونه از این مورچه بزرگا رو از روی زمین برداشته بود و دو نصفش کرده بود. بعد به مامانش گفت بیا بهش چسب بزن دوباره خوب بشه!

و وقتی فهمیده اینجوری دیگه زنده نمیشه شروع کرده گریه کردن.

نه اینکه بخوام بگم قاتل میشیم و فلان، نه، میخوام بگم حتما اونی که قتل کرده هم توی بچگی روحیه ای به همین لطافت داشته.

فقط. خدا عاقبتمون رو به خیر کنه! 


—امروز تحول عظیمی در من ایجاد شد. حس کردم خیلی خودمو گم کردم، غرق شدم توی فضای مجازی. نیاز دارم خودمو پیدا کنم و یه سری خصلت های از دست رفته م رو دوباره پرورش بدم. میخوام آدم دو سال پیشم بشم. از اینی که هستم خیلی خیلی بدم میاد. خلاصه که واتس اپ و گرام هارو حذف کردم. استاتوسم زده بودم که اگه امری بود تماس بگیرید یا اس ام اس بدین. بعد که ریمو کردم مثه فیلما یهو این اومد تو ذهنم که نشستم بین چهار پنج تا تلفن که هی تند تند زنگ میخورن :d که با واقعیت، جهانی تفاوت داشت. 

شاید سخت باشه اینجوری زندگی کردن که تنها ارتباط من با اینترنت یه کروم باشه که به خودم قول دادم باهاش نرم اینستاگرام. ولی میخوام که بتونم، یه اراده ی بزرگی رو تو خودم میبینم که هیچوقت ندیده بودم. 

 

—مامان بزرگم هنوز بهتر نشده، جای شکستگی هاش ورم کرده و نمیتونه آتل رو ببنده. مامانم هر روز میره پیشش بهش سر میزنه. بقیه ی فامیل هم هر روز اونجان. منم میخواستم برم ولی چون بابام میمونه خونه نمیخوام تنهاش بذارم واسه همین بعضی شبا فقط میریم یه سری میزنیم. 

 

—از کی اینا که وسط ست های والیبال میومدن زمین رو تی می‌کشیدن دیگه نمیان؟؟ :/ من خیلی خوشم میومد که شیش تاشون باهم منظم حرکت میکردن!

 

—چقد یهویی اینجا عوض شد!!!!!! خنده

 

 


بسی درگیرم.

یه آهنگی هست که موزیک بی کلامه، توی چندتا ویدیو شنیده بودمش. تقریبا مطمئنم شماهم شنیدینش. منظورم اونه که میگه دی دی دی دیریریری :/ بعد رو صورت طرف عینک آفتابی میاد و با یه لبخند ملیح خیره میشه به دوربین!

حالا من نمیدونم چجوری اینو پیداش کنم.

داداشم یه لحظه گفت قبلا داشته این آهنگو. کلی گوشیش و لپ تاپ رو زیر و رو کرد و در نهایت به قیاقه مشتاق من نگاه کرد و یه لبخند دندون نما زد و گفت: "نیست"

و منِ وا رفته رو ول کرد و رفت.

تقاضای من از شما دوستان اینه که آقاااااا خب هر کی میدونه چیو میگم و دارتش برام بفرستتش دیگه:(


حشوماهی درست کرده بود و خورشت مرغ! من یه ذره از حشو رو با مقداری مرغ و برنج کشیدم تو بشقابم. آخرای غذام بود که یه قاشق حشو و برنج گذاشتم تو دهنم و یه سفتی ای رو حس کردم. تو ذهنم یه ثانیه اومد که شاید ته دیگ باشه بعد خودش جواب خودشو داد و گفت نه! توی برنجی که کشیدی ته دیگ نبود. بنابراین جسم سفت رو دراوردم و دیدم سنگه. گذاشتمش کنار بشقابم و حرفی نزدم. مامانم که کنارم نشسته بود گفت چی بود؟ برش داشتم و اومدم بگم سنگ. که زبونم قفل کرد و چشام چهارتا شد!!!!

باور میکنید اگه بگم حون بود؟؟؟

دیگه از حالم نگم براتون، نگممم! 

مامانم گفت چیزی به روش نیارم که ناراحت نشه، منم گوش دادم. ولی خب بچه ها همه فهمیده بودن کلی ادای حالت تهوع و مسخره بازی دراوردن و از هر کی رد میشد میپرسیدن حشو خوردی؟ و شروع میکردیم به خندیدن. آخرش دیگه بهشون گفتم تموم کنید این بازی کثیفو. خلاصه که اینجوریا بود! 


توی خونه برای خودم چالش شنا (پوش آپ) راه انداختم.

وقتایی که باشگاه میرفتم ست های متفاوتی میزدیم مثلا یه بار هشت تا میزدیم میرفتیم یه حرکت دیگه بعد برمیگشتیم هفت تا شنا بعد شیش تا و همینطور تا به یکی می‌رسیدیم ولی خب دیگه جونمون در میومد-_- ینی اون آخری رو دیگه خدا میکشوندمون بالا.

بعد حالا که نمیرم کلا ضعیف شدم طوری که به زور شاید یه دونه میتونستم بزنم.

 به همین دلیل به فکر افتادم که یه فکری به حال خودم کنم و امرووووز تونستم پونزده تا پشت سرهم بزنم

آفرین بلومون، آفرین

بهت افتخار میکنم<3

*توصیه من به شما جوانان این است که از این چالش ها برای خودتون بذارید، اولش سخته ولی وقتی روند پیشرفت رو میبینید واقعا لذت میبرید*

-میرم برای صدتا و بیشترترتر

این پست رو گذاشتم تا لذتی که بردم رو فراموش نکنم و انگیزه ای باشه برای پیشرفتم


تا آخر عمرم هم بخوام در موردت بگم و بنویسم و بشنوم برای این دلم کافی نیست.

مامان بزرگ این همه سال تنها چیزایی که ازت مونده رو نگهداری کرده،ساکت،پلاک هات،چندتا تیکه لباس ،پوتین،یه صابون کوچولو که توی جبهه بهت داده بودن، چندتا کاردستی و دفترچه هایی که توشون نوحه نوشتی و حدیث. و وصیت نامه ات.

حالا که حالش خوب نیست و همه اونجان چندتا از وسیله هات رو بین خواهر برادرا تقسیم کرد.مامانی دوتا از پلاک هات رو برداشت و یکی رو آورد برای من:)

پلاکی که به گردن تو بوده:)))) پلاکی که حالا برام ارزشمندترین یادگاری دنیاست.

راستش تو برام خیلی بیشتر از یه دایی هستی. یه رفیقی که همیشه داشتمت و هروقت خواستم زمین بخورم تو بودی و دستمو گرفتی، یه همدمی که هر وقت نفسم گرفت از دنیا و آدماش، برام اکسیژن خالص بودی. تو کسی بودی که هر وقت همه ولم کردن، هروقت در حد خفگی حرف داشتم و نتونستم به زبون بیارم چون حتی بلد نبودم ،بودی تا بی حرف برات بگم و تو از توی عکست خیره به من لبخند بزنی.

عاشقتم بهترین رفیق دنیا.

اینم پلاکی که سهم من شد:)

برای دیدن عکس 

علی روی اسمش کلیک کنید :)

روز خوش


توی خونه برای خودم چالش شنا (پوش آپ) راه انداختم.

وقتایی که باشگاه میرفتم ست های متفاوتی میزدیم مثلا یه بار هشت تا میزدیم میرفتیم یه حرکت دیگه بعد برمیگشتیم هفت تا شنا بعد شیش تا و همینطور تا به یکی می‌رسیدیم ولی خب دیگه جونمون در میومد-_- ینی اون آخری رو دیگه خدا میکشوندمون بالا.

بعد حالا که نمیرم کلا ضعیف شدم طوری که به زور شاید یه دونه میتونستم بزنم.

 به همین دلیل به فکر افتادم که یه فکری به حال خودم کنم و امرووووز تونستم پونزده تا پشت سرهم بزنم

آفرین بلومون، آفرین

بهت افتخار میکنم<3

*توصیه من به شما جوانان این است که از این چالش ها برای خودتون بذارید، اولش سخته ولی وقتی روند پیشرفت رو میبینید واقعا لذت میبرید*

-میرم برای صدتا و بیشترترتر

این پست رو گذاشتم تا لذتی که بردم رو فراموش نکنم و انگیزه ای باشه برای پیشرفتم


حشوماهی درست کرده بود و خورشت مرغ! من یه ذره از حشو رو با مقداری مرغ و برنج کشیدم تو بشقابم. آخرای غذام بود که یه قاشق حشو و برنج گذاشتم تو دهنم و یه سفتی ای رو حس کردم. تو ذهنم یه ثانیه اومد که شاید ته دیگ باشه بعد خودش جواب خودشو داد و گفت نه! توی برنجی که کشیدی ته دیگ نبود. بنابراین جسم سفت رو دراوردم و دیدم سنگه. گذاشتمش کنار بشقابم و حرفی نزدم. مامانم که کنارم نشسته بود گفت چی بود؟ برش داشتم و اومدم بگم سنگ. که زبونم قفل کرد و چشام چهارتا شد!!!!

باور میکنید اگه بگم حون بود؟؟؟

دیگه از حالم نگم براتون، نگممم! 

مامانم گفت چیزی به روش نیارم که ناراحت نشه، منم گوش دادم. ولی خب بچه ها همه فهمیده بودن کلی ادای حالت تهوع و مسخره بازی دراوردن و از هر کی رد میشد میپرسیدن حشو خوردی؟ و شروع میکردیم به خندیدن. آخرش دیگه بهشون گفتم تموم کنید این بازی کثیفو. خلاصه که اینجوریا بود! 


—امروز تحول عظیمی در من ایجاد شد. حس کردم خیلی خودمو گم کردم، غرق شدم توی فضای مجازی. نیاز دارم خودمو پیدا کنم و یه سری خصلت های از دست رفته م رو دوباره پرورش بدم. میخوام آدم دو سال پیشم بشم. از اینی که هستم خیلی خیلی بدم میاد. خلاصه که واتس اپ و گرام هارو حذف کردم. استاتوسم زده بودم که اگه امری بود تماس بگیرید یا اس ام اس بدین. بعد که ریمو کردم مثه فیلما یهو این اومد تو ذهنم که نشستم بین چهار پنج تا تلفن که هی تند تند زنگ میخورن :d که با واقعیت، جهانی تفاوت داشت. 

شاید سخت باشه اینجوری زندگی کردن که تنها ارتباط من با اینترنت یه کروم باشه که به خودم قول دادم باهاش نرم اینستاگرام. ولی میخوام که بتونم، یه اراده ی بزرگی رو تو خودم میبینم که هیچوقت ندیده بودم. 

 

—مامان بزرگم هنوز بهتر نشده، جای شکستگی هاش ورم کرده و نمیتونه آتل رو ببنده. مامانم هر روز میره پیشش بهش سر میزنه. بقیه ی فامیل هم هر روز اونجان. منم میخواستم برم ولی چون بابام میمونه خونه نمیخوام تنهاش بذارم واسه همین بعضی شبا فقط میریم یه سری میزنیم. 

 

—از کی اینا که وسط ست های والیبال میومدن زمین رو تی می‌کشیدن دیگه نمیان؟؟ :/ من خیلی خوشم میومد که شیش تاشون باهم منظم حرکت میکردن!

 

—چقد یهویی اینجا عوض شد!!!!!! خنده

 

 


—اصلا عاقلانه رفتار نمیکنم، یا بهتره به زبان ساده تر بگم دیوونه ام!

کارایی که میکنم، همش برای بعد مرگمه.

دارم خاطرات خوب جا میذارم برای وقتایی که نیستم.

دلم به خنده هایی خوشه که حاصل مسخره بازیامه.

دفترخاطراتم رو جوری نوشتم و آماده کردم که بعد مردنم و خوندنش توسط بقیه یه جور خفنی نشون داده بشم. حقایقی رو نوشتم که هیچوقت نتونستم بهشون بگم. حتما دلشون برام میسوزه و از اینکه دیگه نیستم تا خیلی چیزا جبران بشه حسرت میخورن ولی باز خودم دلداریشون دادم و گفتم حسرت چیزی رو نخورن چون من خوشحال و خوشبخت بودم.

شایدم اصلا دفترم خونده نشه، خاطره های بودنم مرور نشه، شاید اصلا لحظه های خوبی که براشون ایجاد کردم. لحظه های احساسی، خنده دار و غیره رو فراموش کنن.

اصلا شاید خودم رو. من رو فراموش کنن!

کی میدونه شاید خودم هم خودمو از یاد ببرم.

مسخره اس هااا. این همه نشستم خاطره نویسی کردم که اگه یه روزی آایمر گرفتم دفترامو بخونم و همه چی رو به یاد بیارم. بعد حالا که بهش فکر میکنم با خودم میگم خب خنگول جان! وقتی همه چی یادت بره؛ اینکه این دفترا میتونه چه کمکی بهت کنه هم یادت میره دیگه!! :/

( گفتم سومی رو شروع کردم؟) 

اگه فاز این پست رو درک نمیکنین اشکالی نداره، نوشتم که فقط از مغزم بیرون ریخته باشم.

بیا همین پستم نوشتم که بعد مرگم بگن نگا تا کجا رو دیده و نوشته :d

—حالم یه جور ناخوشیه، اگه زحمت نمیشه یه دعایی در حقم کنید. 

:)


-سلام

سرمو آوردم بالا و آقای جوانی رو دیدم که بالای سرم ایستاده 

+سلام

بعد با فکر اینکه نمیشناسمش و شاید بخواد مزاحم بشه سرمو برگردوندم به حالت قبل. 

-خانم، اگه بهتون ژتون بدم میرید بگیرید؟

با تعجب و حیرت از روی زمین بلند شدم

+چی؟؟؟؟ بلـه بله.ولی.پس خودتون چی؟

-من صبحانه خوردم، این ژتون باشه برای شما.

دست برد توی جیبش و کیف پولیش رو درآورد و یه ژتون تا خورده رو درآورد و گرفت سمتم.

اشکی نگاهش کردم و بعد بدو بدو رفتم اون طرف تری که بقیه ایستاده بودن و با خوشحالی ژتون رو دادم به بابام که بره بگیرتش و وقتی پرسیدن کی بهت داد برگشتم که نشونشون بدم؛اما.رفته بود!

یادم نمیره:) 


مامانم میخواست ترشی درست کنه، موادش رو که آماده کرد دید سرکه نداریم، گذاشتشون تو یخچال تا برادر بره سرکه بخره (حدودا دو ساعت تو یخچال بودن)

عرضم به خدمتتون که الان دارم هلو میخورم با رایحه ی سیر! صبح هم نون پنیر سیر. دیشب هم انگور سیری و اندکی فلافل سیری!

:/


تا وقتی که بهش فکر میکنی هیچ جا نشونه ای ازش نیست، حتی کسی هم اسمش هم نیست، اما درست از لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی. آخ از اون لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی، همه چیز هجوم میاره سمتت!

توی تاکسی آهنگ مورد علاقه ش پخش میشه، مادرت غذایی رو میپزه که اون دوست داشت، بوی عطرش دنیا رو میگیره ، رد قدماش توی تک تک خیابون ها پیدا میشه، تمام آدمای دنیا هم اسمش میشن. 

ولی خب حقیقتی که عوض نمیشه اینه که هیچکس اون نمیشه!

و تو تنها کاری که میتونی کنی اینه که عمیق تر نفس بکشی. 


یه سری از آدما وقتی غمگینن یا عاشق میشن یا حس های دیگه میاد سراغشون؛ جمله های قشنگ میگن، ادبی صحبت میکنن، اصلا یهو اون رگ نویسندگیشون میزنه بالا و یه جورایی شکفته میشن. 

دسته ی دیگه ی آدما توی حسای عمیقی که دارن گیر میکنن و غرق میشن. حرفاشون نه کلمه میشه نه جمله و شعر؛ بلکه تبدیل به سکوت میشه.

انگار حرف زدن خیانتی میشه به حسی که دارن تجربه میکنن؛ چون حرفاشونو نمیتونن تبدیل به کلمه ای کنن که واقعا بیانگر حسشون باشه، که بتونه حق مطلب رو ادا کنه.

و من چقدر افتضاحم توی پیدا و انتخاب کردن کلمه. 

قبول دارم که این یه ضعف بزرگه که آدم نتونه چیزی که تو سرشه رو بگه.

بعضی وقتا آرزو میکنم کاش واقعا راه دیگه ای برای انتقال چیزی که توی مغزم میچرخه به مغز بقیه بود تا لازم نباشه دست به دامن کلمات بشم.

و حالا حس میکنم که چقدر خسته و بی حوصلم که حتی دلم نمیخواد بنویسم. شاید هم از روند پیشرفتم ناامید شدم.


انقدری توی زندگیم خوش شانس بودم که تقریبا می تونم بگم به تمام رویاهایی که در طول دوره ی نوجوانیم داشتم رسیدم.با همین سن کم جاهایی رفتم و کارایی کردم که انتظار خودم یکی این بود حداقل در سی سالگی بهشون برسم! ولی با یاری خدا خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم به چیزایی که دلم می خواست رسیدم.اما این وسط یه چیزی هست که بدجوری روی مخه.قبلا متوجه نبودم و فکر می کردم دارم کار درستی می کنم اما الان دارم با خودم فکر می کنم چرا.

ببینید فرض کنید شما آرزوی رسیدن به قله ی یه کوه رو دارید.در اون صورت یه مسیر سخت پیش روتون هست که باید ازش بالا برید. حالا فکر کنید در حین بالا رفتن متوجه می شید که یه سمت کوه پله وجود داره.

من در این موقعیت ها به جای بالا رفتن ، از پله ها میام پایین!!!!

یعنی خیلی احمقانه و راحت بهترین موقعیت هامو از دست دادم.اونم کِی؟ درست یک قدمی قله!

به این صورت که پیشنهاد قله رو بهم دادن و من گفتم نه مرسی من میکشم کنار!!! :/ باورتون میشه اصلا؟

الان همچنان موقعیت برگشت به دوتا از اون قله ها رو دارم + اصرار کسایی که روی پله دارن حرکت می کنن. ولی من فقط ایستادم و از پایین دارم نگاهشون می کنم و تصمیمی نمی گیرم.تازه گاهی براشون دست هم ت می دم!

امروز طرف زنگ زد و کلی اصرار کرد برم بعد من داشتم نه میاوردم که به بهانه ی پشت خطی قطع کرد.تو این بین با خودم فکر کردم که:

چته؟؟؟؟ مگه همیشه دلت نمی خواست این خط رو پیش بری؟ گفتم چرا دلم میخواست و همچنان هم میخواد.ولی این یه قدم خیلی بزرگه.نمیدونم میتونم یا نه، اگه وسط راه کم بیارم؟ اگه نتونم موفق بشم؟اگه اگه اگه. یه صدایی ته گوشم گفت تا نری سمتش نمیفهمی که میتونی یا نه.ولی اگه نری شاید دیگه موقعیتش پیش نیاد و تو برای همیشه این ایده رو با خودت داشته باشی که شاید هم میشد ولی توِ ترسو رهاش کردی!

و با این فکر در تماس دوم گفتم باشه( هرچند که احتمالا دیگه اون قله نباشه و پیش قله باشه)


[ کتاب فروشی طبقه ی همکف] 

-سلام آقا کتاب خاک برسری دارید؟

+بلههههه؟!؟!؟!

-عه! نه چیزه. منظورم دهکده ی خاک بر سره!

آقاهه با شک یه نگاه بهم انداخت : برای چه رده سنیه؟

-کودک که نیست! فک کنم بزرگسال دیگه.

+آها خب برید طبقه یک اونجا بپرسید

 

تپ تپ تپ تپ

[ طبقه یک] 

-سلام، دهکده ی خاک بر سرو دارید؟

در کسری از ثانیه چشماش گرد شد و زد زیر خنده

-خب ببخشید ولی واقعا اسمش همینه آخه! 

+نه خانوم خواهش میکنم، چون یهو گفتید خندم گرفت.

 

[در مراسم جشن تولد] 

_کادو ها رو باز کن ببینیم چین. 

_آره آره راست میگه. 

_این یکی کتابه. 

و این جریان ادامه دارد! 

 

با تشکر از خانم فائضه غفار حدادی بابت انتخاب این اسم زیبا :)

کتاب جالب انگیکی(!) بود.

 

پانویس: بچه ها فارسی را پاس بدارید و از کلمات ابداعی ضایع من استفاده ننمایید!

و من الله توفیق


طرف لس آنجلس زندگی میکنه و اختلاف زمانیش با اینجا یازده ساعت و نیمه.

حدودای ده یازده صبح داشتیم حرف میزدیم، بهش میگم به عنوان شخصی از آینده بهت میگم فردات روز خوبیه. میگه از کجا میدونی؟ گفتم آخه من الان دارم در فردای شما زندگی میکنم!!

چه حس عجیب غریبی بود:/


طبق معمول این مدت رفته بودیم خونه مامان بزرگم. بعد از شام نشسته بودم پیش مامان‌بزرگم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر دایی و پسر داییم اومدن نشستن جفتم.

پسرداییم گفت: آجی ببین این جمله که میگم درسته؟

و چهارتا کلمه ی انگلیسی رو با تلفظ درست و غلط پشت سر هم ردیف کرد. 

از حق نخوایم بگذریم باید گفت خوب بود تقریبا، هرچند که جمله ش نه فعل داشت، نه گرامر درست و نه اون معنی ای که براش در نظر داشت. به هرحال که ذوقش رو کور نکردم و بعد از تشویقش بهش گفتم باید حتما به جمله هاش فعل اضافه کنه. 

تا اومد بپرسه که چه فعلی و چجوری، دخترداییم شروع کردن به پرسیدن چندتا معنی کلمه. 

بعد از اون داشتم دو سه تا نکته ی خیلی کوچیک از زبان مثل نحوه ی جمع کردن کلمات و تلفظ اون s جمع رو براشون شرح میدادم. زنداییم، مادر پسرداییم، که ظاهرا صدای مارو شنیده بود، اومد این اتاق و باخنده گفت: خداییش چرا زبان آموزش نمیدی؟ چندتا شاگرد این سنی بگیر و بهشون یاد بده. 

اون یکی زنداییم که مادر دخترداییم باشه هم بلافاصله گفت: آره، این دوتاهم اولین شاگردات باشن. 

من زدم به در خنده و مسخره بازی و اونا هم ادامه میدادن. بهشون میگفتم چقد میدین بهشون انگلیسی یاد بدم اونام میگفتن چقد میخوای؟ من جواب میدادم هرچی بیشتر بدین با کیفیت بهتری بهشون یاد میدم:ddd

بعد که دم در بودیم دو تا شاگردم(!) اومدن و مثل پاندای گ‌فو کار نسبت به استاد شیفو، به من ادای احترام میکردن! :d

و بعدم "گودبای، گودبای" کنان برگشتیم خونه. 

ولی این فکر که واقعا چندتا شاگرد بگیرم داشت مخمو میخورد. آخرشم بیخیال شدم. 

راستی بلاگرهای عزیز یه چند روز فرصت نداشتم بیام اینجا و حالا با کلی ستاره روشن مواجه شدم،قول میدم تک تک شونو میخونم

روزبخیر


وقتی یکی ناراحتم میکنه فکر می‌کنید اونی که میره عذرخواهی کنه کیه؟

من!

خیلی ببخشید که دلمو شکستی، معذرت میخوام که ناراحت شدم :| اصلا سپاس به خاطر هرچه که کردی! 

بعد جالب اونجاست که طرف جوری با غرور و چشم نازک شده برخورد میکنه که انگار اگه میخواد ببخشه همش از سر لطف و کرمشه و خیلی بزرگواره که میخواد جوابمو بده:/

خدایا شعورمونو بالا ببر

آمین یا رب العالمین 


بودن توی یه اتاق متوسط رو به بزرگ با حدود 32 عدد بچه ی شیطون خوش میگذره یا نوعی شکنجه س‌؟

امروز منی که خاله نمیشم خاله ی همون سی و دوتا وروجک بلا بودم :d فقط دقت داشته باشید چه خاله ی خل و چلی رو گذاشته بودن مراقب اونا باشه.

یه جا من که خودمو روی صندلی های کوچیک بچه ها جا کرده بودم و داشتم به دختری که تازه اومده بود داخل نقاشی میدادم تا رنگ بزنه، یه دختر دیگه اومده بود پشت میزم و مدام یه جمله میگفت که به معنای واقعی یه کلمه شم نفهمیدم.

گفتمش:چی؟؟؟ تغذیه میخوای خاله؟

یه لحظه مات شد و گفت: "نهههه" و دوباره جمله شو گفت

با عجز نگاهش کردم و گفتم: به جان خودم نمی‌فهمم چی میگی آخه خاله جان! جایزه میخوای؟

-نههههه. بعد پاشو کوبوند زمین و حالت گریه گرفت.

زدم تو پیشونیم و چپ چپ نگاش کردم که نتونست خودشو بگیره و زد زیر خنده.

خلاصه که آخرش با حدس چندین و چند جمله فهمیدم بچه میخواسته بره دستشویی:/

یه جای دیگه هم بهشون کیک دادیم. منم که جوگیر اصلا حواسم نبود کجاییم یهو بلند گفتم همه کیک دارن؟ فکر کنید سی و دو نفر فنچ فسقلی با صدای جیغ جیغو داد زدن بَلهههه! منم فقط چشام اندازه توپِ. نمیدونم کودوم توپ بزرگتره؟ شد و به دوستم که مثل میت نگام کرد با نیش باز نگاه کردم و شونه مو انداختم بالا. 

وسطای خوردنشون بود که یکی از بچه ها گفت بهش آب بدیم. لیوان آب از دست دوستم که به دستش رسید بغلیش گفت منم آب میخوام. برای اونم آب آورد. دوباره بعدی.

یه کلام گفتم کی آب میخواد؟ مثل جوجه ها صدای مَن مَنشون یکی یکی بلند شد و هرکدوم دو سه بار یه مَنی گفتن. آخه یکی نبود بگه مجبوری میپرسی؟

یکی از پسر بچه ها هم اومد ازم پرسید:خاله میگم حون چه رنگه؟ 

من: صورتی، بنفش( :/ چی داری میگی بلو؟ ). بستگی به خودت داره خاله جان. تو دوست داری چه رنگ باشه؟ 

پسره با خوشحالی گفت: زرد

که البته بعدا وقتی نقاشیشو آورد نشونم داد دیدم آبی زده! •_• وات اور

یه بچه ای هم بود خیلی کمرو بود. هی زیر گوش من میگفت میخواد با اون خونه سازی ها بازی کنه. بهش میگفتم خب برو بازی کن. ولی نمیرفت. بلند شدم باش رفتم و نشوندمش پای خونه سازی ها و برگشتم پشت میزم و روی همون صندلی کودکم که خدمتتون عرض کردم نشستم که یهو دیدم یا بسم الله وایساده روبه روم:ddddd

و کلا دم بنده شده بودن ایشون. تا آخرش که اندکی با یکی از بچه ها سرگرم شد.

تجربه ی خیلی باحالی بود.

جواب من به سوال اول پست: خوش میگذرهههههه

 


دیشب از دستش خیلی دلگیر شدم و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم رفتم تو اتاق و هدفون رو تو گوشم گذاشتم. یه آهنگ. دو آهنگ. دیدم فایده نداره. رفتم سراغ عکس های گالریم که دو سه ساعت قبل از روی عکس های بچگیمون عکس گرفته بودم. نگاهشون میکردم و به این فکر کردم که واقعا کجا رو اشتباه کردم ولی به نتیجه نرسیدم. میدونید اگه وقتی دید ناراحت شدم و دارم میرم حتی یه جمله ی مسخره میگفت ناراحتیم میپرید و میرفت ولی نگفت.

شانس آهنگ افتاد رو آهنگی که. هیچی ،توضیحی نداره. به هر حال که فکرها توی سرم رژه میرفت و اون میخوند

No body's gonna love you

میزدم عکس بعدی و خاطره های دیگه

No body's gonna hold your hand.

عکس بعدی از من و خودش بود تو تولد چهار سالگیم

No body's gonna feel your pain.

دیدم بدجوری حالم گرفت.

اصلا نمیدونم از کی انقدر لوس و ننر شدم. 

خاموشش کردم و خاموش شدم.

حالم اونقدرا هم بد نبود که چنین خوابی ببینم ولی دیدم. رگمو زده بودم و دستم پر خون بود. بعد جالبیش اینه آخرش با یه چسب زخم نجات پیدا کردم! :/

صبحش بابام آلبالو خریده بود و من نشستم شاخه هاشونو جدا کردم. یهو که چشمم به دستم افتادم دیدم تا بالاتر از مچم از آلبالو ها قرمز شده و صحنه ی اون خوابم هی میومد جلوی چشمم. کلا بهتون بگم که روزم به گند کشیده شد. بعد با اون اوضاع قاراشمیشم، تولد هم دعوت بودم :)

اوشونم دوبار دو تا جمله گفت که حالت مسخره کردنم رو داشت و میخواست یعنی بخندم ولی من اصلا جواب ندادم. اونم ظاهرا که براش مهم نیست.

هعییییی خدایاشکرت

ولی تولد خیلی خوش گذشت. سه تا بادکنک هلیومی خریده بود که آخر تولد نشستیم گره شونو باز کردیم و گازش رو فرو بردیم تو حلقمون و انقد خندیدیم که دل درد گرفتم. من، "من یه پرندم"  رو میخوندم و تازه متولد شده "دخت بندری"  رو میخوند :d

صدام شبیه زندانیا شده بود. خودِ خود اون صحنه ی عصر یخبندان  بود که توی اون دره ی نمیدونم چی گیر کرده بودن.

:)))


اگه یه دختر رو تو خیابون با یه پسر دیدیم حتما دوست پسرشه، هیچ فرضیه دیگه ای موجود نیست.

اگه یکی پولداره حتما سر مردم کلاه گذاشته و پولشونو بالاکشیده.

اگه یکی رو پیشونیش اخم نشسته، حتما آدم بداخلاق و چندشیه.

اگه کسی به فقرا پول نمیده حتما خسیسه و از خدا نمیترسه.

اونی که سر به زیره حتما ریاکاره.

مگه نه؟

چی؟؟؟؟؟ موافق نیستید؟!! 

یعنی چی آخه. درکتون نمیکنم.

هر روز بار ها و بار ها مردم رو از زیر تیغ "قضاوت" های اشتباهی که توی مغزتون میچرخه رد می‌کنید و حالا با این جملات مخالفین؟!

با آبروی چند نفر صرفا به خاطر چیزی که دیدید یا شنیدید بازی کردید؟

ذهنیت اطرافیان رو نسبت به چند نفر بد کردید؟

هر وقت که خواستید حتی توی تفکراتتون یه نفر رو به چالش بکشید این رو به یاد بیارید که شما همه ی زوایای زندگیش رو ندیدید، جای اون زندگی نکردید، اتفاقاتی که براش افتاده رو از سر نگذروندید.

نمیدونید چه روزی رو گذرونده، چه کارهایی کرده. فقط چیزی رو می‌بینید که شاید بر حسب اتفاق نشون داده میشه.

چقدر باید از قضاوت نوشته بشه تا به خودمون بیایم؟

چقدر باید بی عمل، فقط حرف زد و نوشت؟

پیامبر (ص) یه جا فرموده بودند که اگه کسی بین بقیه به قضاوت میشینه باید به کارا و رفتار و نشست و برخاست خودش هم با همون دیده نگاه کنه. 

 

شاید ناخودآگاه منم خیلی این کار زشت رو کرده باشم. ولی قول میدم روی حرفایی که در مورد بقیه میزنم بیشتر فکر کنم، تا جای ممکن بیشتر از کسی که درموردش حرف زده میشه دفاع کنم و همیشه مثبت نگر باشم.

 

(این نوشته نه از زبان من به شما بلکه از زبان نوشته است به ما) 

 


در فضایی خلا مانند معلق در هوا بودم و سرگیجه وحشتناکی داشتم که یحتمل به خاطر چرخش های ناخواسته و بی هدفم بود. همه جا تاریک بود و هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید.

دست هایی به سمتم آمد و شونه هایم را گرفت و در صحنه ی بعد از آب بیرون کشیده شدم. چنان نفس عمیقی کشیدم که وسط دم عمیقم احتیاج به دم دیگری پیدا کردم و در نهایت هم به سرفه افتادم. 

او مرا به کنار آب، جایی که امن بود، کشید و رهایم کرد. چشم باز کردم و لبخندش را دیدم.

صحنه ی بعد باز در همان فضایی که در ابتدا گفتم بودیم. برخلاف بار قبل این دفعه با تعادل نسبتا خوبی، صاف، معلق ایستاده بودم و دست هایم را باز نگه داشته بودم. او روبه رویم روی صندلی ای که انگار روی سطحی نامرئی قرار گرفته بود نشسته بود. دستش را به سمتم دراز کرد و من ترسان از اینکه حرکت دادن دستم مبادا تعادلم را به هم زند، آهسته دستم را در دستش گذاشتم.

در صحنه ی بعد من هم روی صندلی ای مثل او اما کمی کوچک تر نشسته بودم. و فرد دیگری در مقابلمان در حال چرخیدن به دور خود بود. درست مثل حالتی که من در ابتدا داشتم. او به سمتم برگشت و باز لبخندی زد و همزمان یک دستمان رو به سوی فرد سوم کشیدیم.

 

این اولین باریه که خوابم رو با جزئیات به یاد دارم.

احتمالا این فضانوردی به خاطر عکس هایی که دیشب دیدم باشه:/

#توهم


سلام. توضیحات این چالش رو تا الان حتما همتون فهمیدین پس دیگه من نمیگم. از اونجایی هم که بسیااااار بهم اصرار شد(!) که منم نامه بنویسم، نوشتم:

بسم الله الرحمن الرحیم

خب خب و اکنون منی که شروع به نوشتن نامه ای کردم که قرار نیست هیچوقت به مقصدش که گذشته باشه برسه. ولی از اونجایی که 99 درصد اوقات خلاف حرفای من ثابت شده باید طی همین چند روزه منتظر رسیدن خبر کشف راه برگشت به گذشته، ان هم به صورت تضمینی و بدون بازگشت باشیم! شایدم با بازگشت.نمیدونم.

حالا اگه فرض رو بر این بگیریم که به مقصد برسه، تو اونو پیدا کنی، حال خوندنش رو داشته باشی. تصمیم دارم حرفای مهمی رو بهت بزنم که آینده تو عوض میکنه!

لازمه خودمو بهت که خودم باشی معرفی کنم؟ آخه رفیق تو همین الانم میدونی با کی طرفی!

ببین دخترجان مهم ترین خبری که میتونم بهت بدم اینه که تو تا این سن سالم و زنده ای! یعنی ممکن بود الان همه ی دوستات رو نامه به دست پیدا کنی در حالیکه برای خودت یه تیکه کاغذم نیومده باشه. و خب میدونی که اون خبر خوشایندی نیست •-• بنابرین انقد خوش شانس هستی که به این سن برسی.

نکته بعدی اینه که تو باید یه کارهایی رو کنی و یه کارهایی رو نکنی!(توروخدا؟ :/) فهمیدن این قضیه رو میسپارم دست خودت، چون به هر حال گوش نمیدی. فقط اینکه اون چند بسته کبریت رو حتما بسوزون این تنها شیطنت باحال بچگیته که بعدا نقل مجالس میشه و تو از شنیدنش کیف میکنی ای بابا چی دارم میگم، بچه چهار ساله که خوندن بلد نیست! تو الان نهایتش بتونی اسم خودتو بخونی. اصلا بذار بریم یکم جلوتر. نه نه اینجا اتفاق خیلی بدی افتاد، فقط در این مورد بهت بگم که خوب میشه. بذار بریم جلوتر آهاااااا اینجا همونجاست که باید بزنم روی دستت! با راحیل دوست نشو. نشو. نشو. نشو، فهمیدی؟! میدونم فکر میکنی خیلی دختر خوب و باحالیه و احتمالا دوست صمیمی تمام ادوار زندگیته؛ ولی نیست! حتی یه ذره هم شبیه چیزی که فکر میکنی نیست. تو همین الانم دوست صمیمیت رو پیدا کرده ای. فقط زمان میبره تا بفهمی کیه.

یه خبر خوب دیگه هم اینه که تو قراره آدم خیلی باحال و خفنی بشی [لبخند کجکی با عینک آفتابی]، میدونم چی اومد تو ذهنت. اره همون :d فقط به کسی نگو. دیگه عرض خاصی ندارم، ازت خیلی راضیم، همین روندی که اومدمو بیا. 

اصلا هم تصمیم ندارم هیجان زندگیتو کم کنم و اتفاقات رو برات بگم، این اندک چرندیاتم نوشتم که اگه احیانا به دستت رسید دلیلی بشه واسه لبخندت. 

و از اونجایی که من توام(!) میدونم از همینا بیشتر خوشت میاد تا اینکه بدونی در آینده چی پیش میاد. اون جمله که شنیدن این حرفا آینده تو عوض میکنه رو هم الکی گفتم. اگه عوض کنه که دیگه این نامه رو برات ننوشته بودم،اگه نوشته بودم پس عوض نشده بوده که. ولش کن یکم پیچیده اس ‌:|

کاریت ندارم دیگه.برو مشقاتو بنویس، انقدم نرو خونه مهسا که بازی کنین. بشین یکم درس بخون بلکه عادت بشه برات. 

(صلاح دیدی به اینم گوش نده عزیزم، بچه ها داشتن چپ چپ نگام میکردن مجبور شدم یه پند آموزنده هم زورکی جا بدم تو نامه م) 

هیچی دیگه همین. 

خیلی دوستت دارم عشقم! 

قلب های فراوان

محل نام و نام خانوادگی:

محل امضا:

تاریخ : پانزده مهرماه 98


من از روی جدول کنار خیابان میرفتم و او کنارم پایین جدول راه میرفت؛ هر ازگاهی که تعادلم به هم میخورد دستم را میگرفت و میگفت"مواظب باش!"

تا نیمه شب راه میرفتیم و گاه از سکوت لذت میبردیم و گاه از حرف هایی به شیرینی آبنبات هایی که به من هدیه میداد.

یک شب گفت:اگه من نباشم، چی میشه؟

با اخم نگاهش کردم و گفتم:بیخود میکنی که نباشی، اصلا حق نداری که نباشی.

و روم رو ازش گرفتم.

خندید و گفت:گفتم اگه!! آدمیزاده دیگه ،نمیدونه که چی پیش میاد.

-من میدونم دیگه. تو هستی و منم هستم،تا همیشه، تا بیشتر از همیشه. 

لبخند زد و دستم را گرفت:تا همیشه.

حالا من تنها روی جدول کنار خیابان نشسته ام و خیره به کودکی که آبنبات رنگی رنگی توی دستانش را با ذوق نگاه میکند. به همیشه ای فکر میکنم که زودتر از آنچه که تصور میکردم رسید، به خودم فکر میکنم که آمادگی "اگه نباشم"ت را نداشتم و تو نبودی.

نبودت حالا به تلخی آبنبات هاییست که ندارم!

از اینا بنویسم؟ :/


نشسته بود روی پله ها و گریه می‌کرد

-چی شده؟!؟! عزیزدلم چرا گریه می‌کنی؟

+آجی پاشو گذاشت روی دستم.

-دردت گرفتم؟

+نه، ترسیدم ناخنم بشکنه!!!

بعد دستاشو آورد بالا و جلوی چشمم گرفت و ادامه داد: ببین. گذاشتم بلند بشه که لاک بزنم.

من: 0_0

ایشون هنوز سه سالش هم نشده!!!

بشنویم داستان تعریف کردن این بزرگوار رو : 


لازم به ذکره که خدمتتون عرض کنم که داشت نقش مادر منو بازی می‌کرد و داستان تعریف میکرد تا بخوابم.

توضیحات بیشتر:

اونجا که میگه افتتار بعدش دست میزنه، در واقع میگه افتخار :))))

اونجاهم که معلوم نیست واقعا چی میگه، میگه میتونین چشاتونو ببندین(خطاب به من و خودش در نقش خودش! آخه هم داشت نقش مادرمونو ایفا میکرد هم نقش خودش که مثلا خواهرمه) 


اول خدا رو شکر می‌کنم. بابت خیلی چیزها ولی اینبار به خاطر توفیق دیدن دوباره ی محرم.

پارسال شب عاشورا بعد از اینکه از مراسم مسجد به خونه برمیگشتیم، توی ماشین یهو بغضم گرفت، از اینکه انقدر زود ده روزش گذشت. از اینکه همه چی به حالت قبل برمیگشت. من عاشق فضای محرمم، نه به خاطر غم،بلکه انگار آدما تغییر میکنن. با گذشت تر میشن، مهربون تر، با معرفت تر.

مردم یک رنگ میشن. هیئتی و غیرهیئتی رو امام حسین کنار هم میاره، روی یک سفره میشینن.

من عاشق نشستن روی صندلی های پلاستیکی مسجدم. وقتی صدای دمام و سنج و دهل میاد و صدای زنجیر ها، صدای نوحه خوندن سوک دایی م و یاحسین گفتن زنجیر زن ها و مادرم که زیر لب میون گریه با عجز تکرار میکنه. یاحسین ، وقتی که نگاهم دوخته میشه به پرچم های نصب شده روی میله ها و چرخیدنشون میون باد. عاشق ی آخر مراسم شب عاشورام. وقتی هیچکس دلش نمیخواد مراسم تموم شه.

عاشق قیمه های نذری ام که هیچکس هیچ موقع سال نمیتونه همچین قیمه ای بپزه مگر اینکه به اسم حسین (ع) باشه. نون پنیر سبزی های شب هفتم که موقع درست کردن هر کدومشون ذکری میگفتیم.

 امسال محرم برام فرق داره.

من پارسال حرمو دیدم. کربلا رو دیدم. چشمم به ضریح خورده. هنوز روضه شروع نشده اشکم میریزه. توی نگاهم فقط و فقط تصویر گنبده، با همه ی چراغ های سرخ بین الحرمین.

قبل تر ها وقتی برام از کربلا میگفتن درکی نداشتم از شنیدن اینکه" هر کس رفته بی قرار تره" . اما حالا تک تک سلول هام اینو میفهمن که خدای من چقدر دلم کربلا میخواد. من تشنه ای هستم که آب دریا خورده.

نمیدونم که امسال قسمتم میشه یا. دعا کنید که بشه.

ولی شباهت محرم امسال با پارسال اینه که به همون سرعت داره میگذره و به چشم به هم زدنی، به شب هشتم رسیدیم.

عزاداری هاتون قبول باشه♡

‌+عنوان مصرعی ست از شعر محشتم


زنده ایم اما زندگی هم می‌کنیم؟ این" زندگی " را از آن جهت بخوانید که شبیه کلمه ی بچگی باشد، که از بچه می‌آید. زندگی هم از زنده می آید.شاید از نظر شما فرقی نداشته باشد ولی من احساس می‌کنم اینطور، نوع نگاه به آن فرق می‌کند.

اگر زندگی نمی کنیم، اصلا زنده ایم؟! 

شهید مطهری موجود زنده را اینطور تعریف کرده اند:

[هر موجود زنده خاصیتش این است که رشد میکند؛ تکامل پیدا می کند، متوقف نیست، سر جای خودش نایستاده است]

هر وقت توقف کردیم به زنده بودنمان شک کنیم. 


- خودتم انگاری خیلی وقته که نیستی.

 

+ هیچ جوره نمیتونم بنویسم. انگار مغزم منجمد شده، دستم خشک شده. یه جوریه همه چیز! 

 

- چرا همین چیزی که برام نوشتی رو نمی‌نویسی؟

این خودش یک پُسته. 

واسه نوشتن دنبال دلیل نباش، وقتی کلمه توی ذهنت وجود داره، یعنی چیزی برای گفتن توی ذهنت داری! امتحانش کن.

میدونم احتمالا باید جور دیگه ای اینو پست میکردم ولی ترجیح دادم یادم بمونه چطور خیلی ساده نگاهم رو تغییر دادید :)

سپاسگزارم ❀

 


آغاز همیشه برایم سخت‌ترین قسمت کار است؛ آن‌که همیشه مجبور باشم در تاریکی‌های ذهنم قدم بگذارم، خسته‌کننده و یا شاید، ناامیدکننده است. افکار پر‌یشانم حول محور نقطه‌ای، درون ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. توصیف ساده‌ی من از آن‌ها، یویوهای کوچکی است که هر چقدر هم دور شوند، در نهایت امر به جای اولشان بازمی‌گردند.

فکری خروشان می‌شود، قفسش را می‌شکند و از محدوده‌ی تاریک خود خارج می‌شود؛ وانگهی آنجا نوری هست، هوایی هست، آزادی هست. می‌توان با فراغ خاطر دست‌ها را گشود و به هر سمتی چرخید و رفت؛ مداری نیست، دایره و مرکزی هم نیست. وسعت فکری ای مهیاست تا از بعد زمانیت خارجت کند و آنقدر غرقت کند تا زمان و حتی مکان را به فراموشی بسپاری؛ اما. صبر کن! هنوز مغناطیس این مغز محصور، قوی‌تر است؛ جریان را به درون می‌کشد، به آنجا که تاریک است، هوایی نیست و حتی نوری هم نیست؛ تنها چیزی که به وفور یافت می‌شود سکوتِ بی‌پایانی است که از هر طرف، قابل شنیدن است.

فکرِ کوچک و بی‌پناهم خود را میانِ پتو مچاله می‌کند و لبه‌ی تاریک آن را تا بالاترین نقطه‌ ی وجودیش بالا می‌‌برد، تا از گزند سرما و سایه‌های سرزنش‌گر در اَمان باشد.اما این آخرِ حرف‌هایم نیست و این داستان همچنان ادامه خواهد داشت.‌


من:"صفای دلت را به رخ آسمان می‌کشم تا به زیبایی مهتابش ننازد!" 

اون:"زیباییِ رُخت را به رخ خورشید می‌کشم تا به زیباییِ انوارش ننازد!" 

من:"وجودِ دلت را به رخ آب می‌کشم تا به زلالی اش ننازد!

-طبع شعرم گل کرده^_^" 

اون:"طبع شعرت را به رخ حافظ می‌کشم تا به غزل هایش ننازد.!" 

:)

 

چیزهایی هستند که حس خوبشان هیچ‌وقت از میان نخواهد رفت؛ و این مکالمه، از آن خوب‌هایِ خوب‌هاست.

 


طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"

سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."

تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.

ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.

فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پیش‌اومده دور کنم.

بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه می‌کرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت می‌کردم یا یه اوهوم می‌گفتم.

بغض‌های توی گلو که کشنده نیست، هست؟


مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود.به تدریج؛ موضع به موضع،فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد.می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش،یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.

حرکاتش کُند شد؛صدایش خش‌دار؛رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!

و در نهایت،دو شب پیش؛که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛او در میان دستانم جان داد.

ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛خاطرات زیادی را باهم ساختیم.

اما او رفت و من ماندم؛

من ماندم و دیگری نیامد؛

او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!

لحظه‌ای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمه‌باز مانده‌‌بود؛چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی غصه خوردم؛دست و پای یخ‌زده‌ام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛چون طفلی،خود را مچاله کردم.

گوشی قشنگم،از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال،بی هیچ چشم‌داشتی بر من عرضه کردی؛ممنونم.باشد که در آن دنیا،روحت از آرامش بیشتری بهره‌مند شود.

مرا ببخش؛بابت تمامی آن پرت کردن‌هایت از فاصله‌ی دور،به سمت بالشتم(!)؛بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقی‌ات از دستم،روی سنگفرش‌های سرد و سختِ خیابان،که منجر به آسیب دیدن گوشه‌ی قابت شد.

ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچه‌ی خاطراتم افزودم.

و می‌دانم که تو از من بابتِ آن برچسب‌هایِ طلایی‌رنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاص‌تر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛تشکر می‌کنی.که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم،نه تو:/

دیگر هیچ،چه می‌توان گفت در فراغت؟فقط بدان که لاشه‌ی بی‌مصرفت(بی‌ادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.

با آن که کنار آمدن با حقیقتِ تلخ،تلخ‌تر از زهرِ مار است؛اما چاره‌ای نیست جز گفتن خدانگهدار!(گریه،گریه،خنده،گریه) 

 


بعد از دو روز مشغول شستن ظرف‌ها شدم. داشتم درِ ظرفِ غذاساز رو می‌شستم؛ که دیدم لکه‌هاش پاک نمی‌شه. شیرِ آبِ داغ رو روش باز کردم که یکهو جیغِ بلندی کشید و گفت:" آی سوختم.م! چی‌کار می‌کنی ورپریده؟! از خواب بیدارم کردی هیچ، باید این‌جوری هم می‌سوزوندیم؟"

به اسکاچ مایع بیش‌تری زدم و محکم‌تر روی سر و کله‌ش کشیدم و گفتم:" هیس.س حرف نزن که حسابی کثیف شدی. دو روزم که به حال خودت ولت کردم. چیه؟ نکنه می‌خوای از کثیفی و چرک، جلبک بزنی؟"

چشمانش که خمار از خواب بود رو روی هم گذاشت و بعد از کشیدن خمیازه‌ی بلندبالایی گفت:" حال داریا؛ ول کن."

وقتی حسابی پر از کف شد گذاشتمش کفِ سینک و خواستم به سراغ ظرف بعدی برم. بردنِ دستم سمت بشقاب، هم‌زمان بود با شنیدن صدای کاسه که با ذوق و اشتیاق می‌گفت:" آخ جو.ون بالاخره نوبت من شد!" 

اما وقتی دید که بشقاب را برداشتم، مثل بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفت. با حزنِ فراوان زانوهایش را بغل گرفت و سُر خورد و به تهِ سینک رفت. بشقاب، پشت چشمی نازک کرد و با آن صدای زیرش، مغرورانه گفت:" یالا دیگه! منتظر چی هستی؟ نکنه فکر کردی من خیلی وقت دارم که این‌جوری معطل تو بشم؟؟"

-" حالا این همه عجله چرا؟ می‌شورمت دیگه!"

با لحنِ حق به جانب‌تری گفت:" عزیزم(!) برخلاف تو، من سرم خیلی شلوغه. حالا هم باید برای نهار آماده بشم. زود باش کارتو بکن."

-" ولی این‌جا قدرت دست منه! ها ها ها!"

-" عه مطمئنی؟ بذار مامانت بیاد ببینم بازم همینو می‌گی یا نه."

درِ غذاساز آهسته چشمانش را باز کرد و گفت:" او.وه! چه خبرتونه باو؟ همه‌جا رو گذاشتین رو سرتون. بذارین می‌خوام بخوابم."

بشقاب:" واه واه واه! دو روزه که خوابیدی! همه که مثل تو نیستن؛ این‌طوری تنبل و بیکار."

بعد با تاکید بیش‌تری، شمرده‌شمرده گفت:" من.کار.دارم."

اونم در جوابش،زیرِ لب، "بروبابا"یی بهش گفت و دوباره چشم‌هاشو بست.

بشقابِ اسکاچ زده شده رو گذاشتم روی درِ غذاساز؛ که شاکی شد و گفت:" دِهَهههه امروز لج کردین با من. اینو واسه چی گذاشتی روی من؟"

اومدم جوابش رو بدم ولی بشقاب پیش‌دستی کرد و گفت:" حقته. تو جات همون پایین ماییناس!"

کاسه با امید اینکه ظرف بعدی که می‌آد تو دستم خودش باشه، امید تو دلش جوونه زده بود و از اون حالت دراومده بود؛ بنابراین، سر بلند کرد و گفت:" شما دوتا چرا همش باهم دعوا می‌کنین؟"

رو کرد به من و ادامه داد:" بلومون، چرا اینا هیچ‌وقت باهم خوب نبودن؟ راسته که می‌گن کینه‌ی بشقاب و درِ غذاساز از قدیم بوده؟ ضرب‌المثلِ کینهِ بشقابی از همین‌جا شروع شده؟ بلومون، ظرف بعدی منم؟ بعد از من کیو می‌شوری؟ منو که شستی کجا می‌ذاری؟ می‌شه برام مایعِ تازه بِزَ."

درِ غذاساز دستاشو محکم روی گوشاش فشار می‌داد ولی بشقاب بین حرافی‌هایِ کاسه پرید و جیغِ بلندی سرش کشید:" انقدر سوالِ مسخره نپرس."

چشمم افتاد به شیرِ آب که قدش خمیده بود؛ با چشمای چروکیده‌اش، بی‌روح، به من نگاه می‌کرد و بعد با افسوس سری ت داد.

-" بس کنید همتون. اگه همین‌طور به حرف زدن ادامه بدین حواسم پرت می‌شه و ممکنه یکیتون بشکنه. نکنه همینو می‌خواید؟"

با ترس نگاهی به یکدیگر انداختن و سری به نشانه "نه" ت دادن. همون لحظه بود که تکه‌هایِ شکسته‌یِ روحِ پارچِ بلوریِ مرحوم، گرد هم جمع شدن و پارچ در حالت قبل از مرگش ظاهر شد و با لبخند ملیحی براشون دست ت داد و گفت:" باشد که سرگذشت من درس عبرتی شود برای شما!"

:)


مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد. می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.

حرکاتش کُند شد؛ صدایش خش‌دار؛ رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!

و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛ او در میان دستانم جان داد.

ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.

اما او رفت و من ماندم؛

من ماندم و دیگری نیامد؛

او رفت و من توانِ آوردنِ دیگری را ندارم!

لحظه‌ای که جان داد و چشمانش را دیگر نگشود و دهانش نیمه‌باز مانده‌‌بود؛ چنان شوکه شدم که از میان دستانم رها شد و کنارم بر زمین افتاد.پس از لحظاتی، غصه خوردم؛ دست و پای یخ‌زده‌ام را به زیرِ پتو کشیدم و درست مثل هر زمانِ دیگری که افسرده بودم؛ چون طفلی، خود را مچاله کردم.

گوشی قشنگم، از تو بابت تمامیِ خدماتی که در این چند سال، بی هیچ چشم‌داشتی بر من عرضه کردی؛ ممنونم. باشد که در آن دنیا، روحت از آرامش بیشتری بهره‌مند شود.

مرا ببخش؛ بابت تمامی آن پرت کردن‌هایت از فاصله‌ی دور، به سمت بالشتم(!)؛ بابت دعوا کردنت در زمان بیماری و بابت آن روز افتادن اتفاقی‌ات از دستم، روی سنگفرش‌های سرد و سختِ خیابان، که منجر به آسیب دیدن گوشه‌ی قابت شد.

ممنونم برای دوربینِ خوبت که آن همه لحظات ناب را با تو شکار کردم و به تاریخچه‌ی خاطراتم افزودم.

و می‌دانم که تو از من بابتِ آن برچسب‌هایِ طلایی‌رنگِ براقِ پشتِ قابت، که تو را دَه برابر خاص‌تر از چیزی که آرزوی بودنش را داشتی کرد؛ تشکر می‌کنی. که خب قابلی نداشت و من آن را به خاطر خودم کردم، نه تو:/

دیگر هیچ، چه می‌توان گفت در فراغت؟ فقط بدان که لاشه‌ی بی‌مصرفت (بی‌ادب:/) را نگه خواهم داشت؛ تا هر زمان که ممکن بود.

با آن که کنار آمدن با حقیقتِ تلخ، تلخ‌تر از زهرِ مار است؛ اما چاره‌ای نیست جز گفتن خدانگهدار! (گریه،گریه،خنده،گریه) 

 


طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"

سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."

تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.

ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.

فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پیش‌اومده دور کنم.

بعد توی ماشین از بغضی که داشت گلوم رو خفه می‌کرد نتونستم حرف بزنم و در جوابِ حرفاش یا سکوت می‌کردم یا یه اوهوم می‌گفتم.

بغض‌های توی گلو که کشنده نیست، هست؟


درست از لحظه‌ای که به خانه رسیدم و به این حقیقت دست یافتم که در منزل شامی در کار نیست و تهیه‌ی آن بر عهده‌ی برادری‌ست که حالاحالاها قرار نبود به خانه بیاید؛ چنان از سقف‌فتاده‌ای روی زمین درازبه‌دراز افتادم و به حال خود گریان شدم. آخر مگر شکم گرسنه تاب انتظار دارد؟

زمان به کندترین حالت ممکن می‌گذشت. چشم به راه صدای در و در پی آن، سلامِ برادر بودم ولی افسوس که تنها صدایی که در گوشم بود آوایی بود چون:

تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.

تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.

تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.

چه شد؟ اعصابتان خراب شد از خواندن این همه تیک‌تاک؟ یا رَدَش کردید؟ حال ببینید من چه کشیدم که سه ساعت تمام این نوای ظالم ثانیه‌شمار را در گوش داشتم.

دلم پرواز می‌کرد برای آن فلافل‌های داغ و خوشمزه‌ای که قرار بود به خانه برسند. هر چند که تا رسیدنشان سرد می‌شدند اما هم‌چنان خوشمزه که بودند،ها؟

تا اینکه؛ بالاخره در اوائلِ آخرِ شب، صدای دَر آمد. به خودم که آمدم دیدم آن ساندویچ را در دست دارم و در دست دیگر سسی آماده‌یِ افزودن. خدای من! چه صحنه‌ی دل‌انگیزی! :d

برادرم به منِ قحطی‌زده می‌خندید. گازی به ساندویچ زدم و گفتم: " تو چه می‌دانی؟ شکم گرسنه که تاب انتظار ندارد!"


صد بار بحث این‌ که هم‌دیگه رو ببینیم رو وسط کشیدیم و عین هر صد بار نشد. و من چقدر از دستش عصبانی بودم. ولی وقتی دیدمش نفهمیدم تمام اون عصبانیتی که به خاطر بهم‌زدنای قرارهامون و خاموش کردن‌های گوشیش بود دقیقا کجا رفت. وقتی که با ناامیدی بهش زنگ زده بودم تا بدونم اگه اون دور و وره برم تا ببینمش و اون جواب نداد؛ به موزیک غمگینی که توی هندزفریم پخش می‌شد گوش دادم و سوار اتوبوس شدم که برم. ولی یهو گوشیم لرزید و اسمش افتاد روی صفحه و ازم خواست که برگردم و برم پیشش. جوری که وقتی نمی‌دونستم کجاست و اون اومد دنبالم. جوری که هم‌دیگه رو با اشتیاق نگاه کردیم و سفت هم‌دیگه رو به اغوش کشیدیم منو برد به اون روزایی که توی هوای سرد و مه گرفته؛ یخ زدنای زمستون رو تحمل می‌کردیم فقط به خاطر چند دقیقه بیشتر دیدن هم‌دیگه قبل از شروع شدن کلاسای مدرسه. جوری که نشستیم پیش هم، و اون کوله‌ام رو گرفت و شروع کرد به فضولی کردن و گشتن توی کوله‌ام و دیدن تک به تک وسایلم، منو به این فکر برد که چقدر از این کار متنفرم؛ اما اینکه اون انجامش میده خیلی شیرینه. جوری که با هم عکس گرفتیم و نیش هامون بسته نمی‌شد؛ منو یاد آخرین روزمون توی اون دبستان انداخت که به هم‌دیگه یه عکس سه در چهار دادیم و زمانی که سوار ماشین شدم تا برم، تا اخرین لحظه بهش نگاه کردم و بغض توی گلوم رو قورت می‌دادم پایین.

اصلا وقتی دیدمش تمام دعواهامون و قهرهای لوسمون، سر هیچ و پوش و فحش هایی که به هم دادیم پرید و رفت؛ و فقط خودش موند و فقط خودش خواهد موند.


آدما یه سری خاطرات دارن که در اوجِ بی‌اهمیتیشون در لحظه، مثل سنگ‌ریزه‌هایی روی هم تلنبار می‌شن و یه کوهِ عظیم می‌سازن و یه غارِ تاریک که توش محلِ زندگی می‌شه. وقتی طرف یهو قاطی می‌کنه، عصبی می‌شه یا افسرده می‌شه به خاطر اون موقعیت کوچیکی نیست که براش اتفاق افتاده؛ بلکه به این خاطره که غار روی سرش فرو ریخته و هیچکس نمی‌فهمه سنگینیِ اون سنگ‌ریزه‌هایِ انباشته‌شده چقدر بوده!

می‌دونم این بدترین چیزی بود که می‌تونستم روز عید بنویسم ولی باید می‌نوشتم.

به هر حال سال نو مبارک!


اون : می‌خوای بدونی ناقل هستی یا نه؟

من : آره حتما.

اون : پس این تست رو با دقت و مرحله به مرحله انجام بده. اول بخواب؛ بعد بچرخ به راست، بعد به سمت چپ.

من : خب؟

اون : تونستی؟؟

من : آره دیگه.

اون : تبریک می‌گم تو ناقل نیستی.

من : از کجا فهمیدی؟ :/

اون : ناقل نیستی چون تونستی قِل بخوری!

دقت کنید که مراحل رو حتما درست انجام بدید تا به نتیجه درست برسید :d


مدتی پیش یکی از اعضای کانال تلگرامم یک بیت شعر فرستاد ناشناسم. نام شاعر رو که پرسیدم اسمی رو شنیدم که تا پیش از آن هرگز و هیچ کجا نشنیده بودم. با این حال همون تک بیت به قدری برام جذابیت داشت که وادارم کرد به جستجوی این نام، هما گرامی.

با کمال تعجب فهمیدم که ایشون شاعر معاصر هستن. اما چیزهای غم‌انگیزی در موردشون وجود داره.

همسر ایشون که مشوق درجه یکشون توی شعر سرودن بوده فوت کردن و احتمالا بعد از این واقعه بود که هما کم کم از دنیای شعر کنار کشید. البته گفته شده که بعد از فوت همسرشون حزن و اندوه زیادی به شعرشون ورود کرده.

چیزی که وجود داره اینه که با وجود خلق سه کتاب شعر، هیچ کدومشون در دسترس نیستن؛ یا حداقل من چیزی نتونستم پیدا کنم.

فقط و فقط یکی از کتاب‌های مجموعه اشعار به نام در آبی باورها» رو توی یه سایت دیدم، و فهمیدم که این کتاب تنها یک سری به چاپ رسیده، اون هم در سال هزار و سیصد و هفتاد و نه!

و دیگر هیچ.

نمی‌دونم هما الان کجاست و مشغول به چه کاریه و یا اصلاً حالش چه طوره اما اینکه به این میزان بهش کم توجهی شده قلبم رو به درد می‌آره.

تصور میزان پختگی و زیبایی‌ای که اشعارش می‌تونستن توی این سن بهش برسن باعث می‌شه افسوس بخورم.

به هر حال برای ایشون از خدا طول عمر و سلامتی طلب می‌کنم.

ضمناً اگر کسی کتابی ازشون داره یا خبری ممنون می‌شم بهم اطلاع بده.

در ادامه ابیاتی از خانم

هما گرامی رو هم آوردم که بیشترش رو می‌تونید از قسمت منابع پیدا کنید، هر چند که چیز زیادی ازشون در دسترس نیست.

هرچند سهم شادی‌ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می‌زند، غم است

دلشوره‌ها همیشه به من راست گفته‌اند

دلشوره‌ام همیشه برای تو مبهم است!

من باختم غرور خودم را در این میان 

یک شاه ِبی سپاه شکستش مسلّم است

باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه‌ای برسد، مثل مرهم است

باچتر می‌روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارش ِ داغی دمادم است

بعد ازتو نام دیگر ِ آغوش بسته‌ام،

دیگر بهشت نیست عزیزم، جهنم است

سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندید‌ی‌ام

یک بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!

یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه‌ات رم است

عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوز هم که هنوز است درهم است

راستش قرار بود این پست رو کامل‌تر، با جزییات‌تر و بهتر بنویسم؛ اما خبر فوت جناب سایه ترغیبم کرد که زودتر این پست رو بذارم.

آدم‌ها گاهی در سکوت می‌رن و این خیلی غم‌انگیزه.

از طرفی برای آقای ابتهاج حقیقتاً خوشحالم و بهشون افتخار می‌کنم که تونستن در مدت زندگیشون آثاری رو پدید بیارن که بی شک ایشون رو مانا می‌کنن.

روحشون شاد.

منابع:

راسخون - زندگی‌نامه 

پیک مهر - تعدادی از اشعار

گیسوم - اطلاعات کتاب در آبی باورها


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها